خلاصه ماجراى بیعت گرفتن براى ولایتعهدى یزید توسط معاویه را می توان به طور خلاصه در مطالب زیر بررسی کرد

مغیره بن شعبه- از سران گروه سودجوى جریان نفاق و از نوابغ عرب و استادحیله گرى و خیانت و از کسانى که به معاویه فراوان خدمت کرد- باخبر شد که معاویه قصد دارد او را از امارت کوفه عزل کند و سعید بن عاص را به جایش بگمارد. با خودش فکر کرد که نزد معاویه برود و پیش از آن که فرمان عزل را صادر کند، خود استعفا دهد و نزد مردم چنین وانمود کند که از حکمرانى ناخشنود است و تمایلى به آن ندارد.

اما در راه شام علاقه شدید به حکمرانى، او را به فکر حیله اى درازمدت واداشت تا معاویه را از عزل خود منصرف کند. او که معاویه را خوب مى شناخت، حیله اى بالاتر از این ندید که آرزوى بزرگ وى را، که تا آن هنگام، شرایط عملى ساختن آن فراهم نشده بود دوباره زنده کند؛ و آن آرزو، گرفتن بیعت خلافت براى پسرش یزید بود.

مغیره تصمیم گرفت تارهاى این آرزوى نهفته را در قلب معاویه به صدا درآورد و او را به انگیزش و اظهار آن فراخواند و آمادگى خود را در راستاى تحقق آن اعلام دارد. شاید بدین وسیله معاویه دست از عزلش بردارد و او را در امارت کوفه ابقا کند.

مغیره فکر کرد که نخست نزد یزید برود و شور و اشتیاق درونى او را براى چنین کارى برانگیزد، تا از آن پس یزید کلید ورود به قلب پدرش باشد. «رفت تا بر یزید وارد شد و گفت: بزرگان اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و خاندانش و بزرگان و سالمندان قریش از دنیا رفته اند و تنها پسرانشان باقى مانده اند و تو از برترین آن هایى و نظرى صائب دارى. به سنّت و سیاست از همه داناترى! و من نمى دانم چه چیزى امیرالمؤمنین را از گرفتن بیعت براى تو باز مى دارد!؟

گفت: آیا فکر مى کنى این کار به انجام برسد؟ گفت: آرى. آن گاه یزید نزد پدرش رفت و آنچه را که مغیره گفته بود به اطلاع او رساند. معاویه مغیره را فراخواند و گفت: یزید چه مى گوید!؟ گفت: یا امیرالمؤمنین، خون ریزى ها و اختلاف هاى پس از عثمان را دیدى.

یزید خَلَف توست برایش بیعت بگیر، تا اگر حادثه اى براى تو رخ داد پناه مردم و جانشین تو باشد و خونى نریزد و فتنه اى برنخیزد. گفت: این کار چگونه شدنى است؟ گفت: از اهل کوفه من بیعت مى گیرم و از بصریان زیاد و پس از این دو شهر هیچ کس با تو مخالفت نخواهد کرد.

گفت: پس به کار خویش بازگرد و با افراد مورد اعتمادت در این باره گفت و گو کن؛ تا ببینیم چه مى شود. مغیره از معاویه خداحافظى کرد و نزد یارانش بازگشت. گفتند: چه شد؟ گفت: معاویه را علیه امّت محمد به کارى واداشتم که به زودى سامان نگیرد؛ و شکافى برایشان گشودم که هرگز پر نشود!

مغیره به کوفه بازگشت و با افراد مورد اعتماد خود و دیگر طرفداران بنى امیه درباره کار یزید گفت و گو کرد. آنان نیز بیعت را پذیرفتند. مغیره ده تن- و به قولى بیش از ده تن را- فرستاد و به آنان سى هزار دینار داد و پسرش موسى را نیز به ریاست آنان گماشت.

آنان نزد معاویه رفتند و بیعت یزید را در نظرش نیک جلوه دادند و او را به گرفتن بیعت فراخواندند. معاویه گفت: در اظهار این موضوع شتاب مورزید و بر نظر خویش استوار باشید. سپس به موسى گفت: پدرت دین اینان را به چند خریده است؟ گفت: به سى هزار. گفت: ارزان فروخته اند.[۱]

پس از آن که عزم معاویه بر گرفتن بیعت براى یزید قوت گرفت، نزد زیاد فرستاد و از او مشورت خواست. زیاد پاسخ داد که تا فرارسیدن زمان مناسب درنگ ورزد و شتاب نکند.

در این جا یک نظریه دیگر مى گوید که معاویه در دوره زندگانى امام حسن علیه السلام به گرفتن بیعت براى یزید اشاره کرد، اما آن را آشکار نساخت و آهنگ آن را نکرد مگر پس از مرگ حسن علیه السلام.[۲]

این نظریه به وسیله یک روایت تاریخى تأیید مى شود که مى گوید: معاویه در سال پنجاه، اندکى پیش از وفات امام حسن علیه السلام به مدینه رفت و کوشید تا حال و هواى مدینه را در موضوع گرفتن بیعت براى یزید به دست آورد. به این منظور با عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر جلسه اى سرّى تشکیل داد و فکر خود را مبنى بر گرفتن بیعت براى یزید با آنان در میان گذاشت. اما این اجتماع شکست سختى خورد زیرا که این چند عبدالله به شدت با این اندیشه مخالفت ورزیدند. در نتیجه معاویه تا سال ۵۱ هجرى یعنى تا اندکى پس از وفات امام حسن علیه السلام موضوع را مسکوت گذاشت.[۳]

سرانجام در شام براى یزید بیعت گرفت و سپس به همه نقاط نوشت که براى او بیعت بگیرند.[۴] در پاره اى از منابع تاریخى آمده است که معاویه تا هنگام مرگ زیاد در این کار شتاب نکرد، زیرا که او در اصل با تصمیم معاویه بر گرفتن بیعت براى یزید مخالف بود.[۵]

پس از آن که زیاد مرد، معاویه تصمیم گرفت براى پسرش، یزید، بیعت بگیرد … و به مروان بن حکم نوشت و گفت: من پیر شده ام و استخوان هایم فرسوده است و بیم آن دارم که امّت، پس از من دچار اختلاف شوند: تصمیم گرفته ام قائم مقام پس از خود را برگزینم و انجام کارى بدون مشورت تو را خوش نداشتم. این موضوع را با آنان در میان بگذار و از پاسخى که به تو مى دهند مرا آگاه کن.مروان در میان مردم ایستاد و موضوع را به آگاهى آنان رساند.

مردم گفتند: تصمیمى درست و بجاست [و در این امر] موفق باشد. ما دوست داشتیم کسى را براى ما انتخاب کند و او از این امر فروگذار نکند!

مروان این نامه را براى معاویه نوشت و او جواب نامه را داد و موضوع یزید را یادآور شد.

مروان میان مردم برخاست و گفت: امیرالمؤمنین برا ى شما کسى را انتخاب کرده و فروگذار نکرده و یزید را به عنوان جانشین پس از خود برگزیده است.[۶]

بزرگان مدینه مانند امام حسین علیه السلام، عبدالرحمن بن ابى بکر، ابن زبیر و ابن عمر رودرروى او ایستادند و این کار معاویه را نپذیرفتند.

معاویه در این هنگام اقدام به یک تهاجم گسترده تبلیغاتى به نفع یزیدکرد و به کارگزارانش نوشت که یزید را ستوده و براى او اوصافى پسندیده ذکر کنند که او را در چشم مردم براى خلافت شایسته جلوه دهد. او همچنین به کارگزارانش دستور داد که هیأت هایى را از هر شهر نزد او بفرستند؛ و پیوسته به نزدیک شدگان عطا مى داد و به آن هایى که دورى گزیده بودند مدارا و مهربانى مى کرد تا آن که همه مردم به او اعتماد و با یزید بیعت کردند.

مشکل بزرگ معاویه سرپیچى بزرگان مدینه بود. منابع تاریخى مى گویند که معاویه به سستى مروان در گرفتن بیعت براى یزید پى برد. از این رو او را برکنار ساخت و سعید بن عاص را به جایش گماشت که با جدّیت هر چه تمام در راه گرفتن بیعت از مردم تلاش مى کرد. اما کوشش او به جایى نرسید و به معاویه چنین نوشت: اما بعد، به من فرمان داده اى که براى یزید، پسر امیرالمؤمنین، بیعت بگیرم و نام کسانى را که شتاب ورزیده اند یا کندى کرده اند برایت بنویسم. به تو خبر مى دهم که بیش تر مردم، به ویژه اهل بیت از بنى هاشم، از این کار خوددارى مى کنند. تا کنون هیچ کس از آنان به من پاسخ نداده است و چیزهاى ناخوشایند از آنان شنیده ام. اما کسى که مخالفت و خوددارى از این کار را آشکار ساخته است، عبدالله بن زبیر است؛ و جز با عِدّه و عُدّه توان چیرگى بر آنان را ندارم. خودت مى آیى و در این باره تصمیم مى گیرى، والسّلام.[۷]

معاویه به امام حسین علیه السلام، عبدالله عباس، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبیر نامه نوشت و به سعید بن عاص فرمان داد تا نامه ها را به آن ها برساند و جواب ها را نیز براى او بفرستد؛ و به او فرمان داد که از خود اراده و قاطعیت همراه با مدارا و دورى از بدخویى نشان بدهد. از جمله سفارش هایى که براى برخورد با امام حسین علیه السلام به او کرد، این بود: نسبت به حسین علیه السلام به ویژه ملاحظه کن که از تو به او بدى نرسد. زیرا وى قرابت و حقّى عظیم دارد که هیچ مرد و زن مسلمانى منکرش نیست. او شیرى است و نمى بینم که اگر با او مشورت کنى بتوانى بر او چیره شوى.[۸]

نامه معاویه به امام حسین علیه السلام چنین بود: اما بعد، از تو امور و اخبارى به من رسیده است که گمان صدور آن ها از تو نمى رفت. کسى مثل شما با این بزرگى و شرافت و منزلتى که خداوند به او عطا کرده است. سزاوارترین مردم به وفاى به بیعت است. بنابر این به گسستن رشته دوستى مایل نشو و از خداوند بترس و این مردم را به آشوب باز مگردان و درباره خویشتن و دین خود و امّت محمد بیندیش و آنان که [به دین ] یقین ندارند نباید تو را ناچیز بشمرند.[۹]

اما امام حسین علیه السلام به معاویه پاسخى اعتراض آمیز و فراگیر داد که در آن وى را به خاطر کشتن حجر بن عدى و یاران پارساى او و قتل صحابى بزرگ، عمرو بن حمق و قتل عبدالله بن یحیى حضرمى و برادر خواندن پسر عبید رومى و باز گذاشتن دست ستم او بر امّت نکوهش مى کرد؛ و بى وفایى و فنا شدن دنیا را به او یادآور شد؛ و این که خداى را کتابى است که هیچ خرد و بزرگى را نمى گذارد مگر که آن را بر مى شمرد. در بخش پایانى این پاسخ چنین آمده بود: بدان که خداوند فراموش نمى کند که تو مردم را به گمان کیفر مى کنى و به تهمت مى کشى و کودکى را امارت مى دهى که شراب مى نوشد و با سگان بازى مى کند. تو را نمى بینم جز این که خویشتن را هلاک و دینت را تباه ساخته اى و رعیت را ضایع گردانیده اى، والسلام.[۱۰]

ابن قتیبه مى نویسد: گویند هنگامى که مردم پاسخ مخالفت آمیز خود را به معاویه درباره نافرمانى از او و ناخشنودى از بیعت یزید نوشتند، او به سعید بن عاص نوشت و دستور داد که از مردم مدینه با زور بیعت بگیرد و هیچ یک از مهاجران و انصار و پسرانشان را نگذارد مگر آن که از آنان بیعت بگیرد و دستور داد که آن چند تن را تحریک نکند و آنان را نشوراند. چون نامه معاویه به او رسید، با شدت هر چه تمام آنان را وادار به بیعت کرد، ولى هیچ کدام بیعت نکردند. سعید به معاویه نوشت که هیچ کس با من بیعت نکرده است و مردم پیرو این چند تن اند و اگر آن ها بیعت کنند همه مردم با تو بیعت خواهند کرد و یک تن از تو سر نخواهد پیچید. معاویه به او نوشت که هیچ کدامشان را تحریک نکند تا خود به مدینه بیاید. معاویه به عنوان سفر حجّ به مدینه آمد. چون به شهر نزدیک شد، مردم براى دیدارش بیرون رفتند و هنگامى که در جُرُفْ بود حسین بن على و عبدالله عباس با او دیدار کردند. معاویه گفت: اى پسر دختر رسول خدا و اى پسر هم سنگ پدرش، خوش آمدید. آن گاه روبه مردم کرد و گفت: اینان دو تن از بزرگان عبد منافند. سپس رو به آنان کرد و به گفت و گو پرداخت و به آنان خوشامد گفت و آن ها را به خود نزدیک کرد. گاه رو سوى این مى کرد و گاه با آن یکى مى خندید تا به مدینه درآمد.

در شهر پیاده ها و زنان و کودکان از او استقبال کردند و به او سلام مى دادند و همراهش حرکت مى کردند تا فرود آمد و حسین علیه السلام و عبدالله عباس نیز از نزد او رفتند.[۱۱]

آن گاه جداگانه دنبال امام حسین علیه السلام، عبدالله زبیر، عبدالله عمر، عبدالرحمن بن ابوبکر فرستاد و آنان را به پذیرش بیعت یزید فراخواند ولى به مقصود نرسید …

در روز دوم در مجلس خویش نشست و به حاجبش دستور داد که به هیچ کس اجازه ورود ندهد هر چند از نزدیکان باشد. سپس به دنبال حسین بن على و عبدالله بن عباس فرستاد. ابن عباس پیش تر آمد و چون وارد شد و بر معاویه سلام کرد او را روى فرش و در سمت چپ خود نشاند و مدتى با او سرگرم گفت و گو بود، تا آن که حسین بن على علیه السلام آمد، معاویه چون او را دید پشتى اى را که در سمت راستش بود برداشت، حسین علیه السلام وارد شد و سلام کرد. معاویه اشاره کرد و او را در سمت راست خود در جاى پشتى نشاند. سپس حال برادرزاده هایش فرزندان حسن علیه السلام، و سن و سالشان را پرسید. امام علیه السلام پس از آگاه کردنش ساکت ماند.

گوید: آن گاه معاویه آغاز به سخن کرد و گفت: اما بعد، سپاس خداى را که صاحب نعمت ها و فرو فرستنده نقمت هاست. گواهى مى دهم که خدایى جز الله نیست و او از آنچه ملحدان گویند بسیار برتر است. و گواهى مى دهم که محمد صلى الله علیه و آله و سلم بنده خاص اوست که او را بر همه جنّ و انس مبعوث کرد تا با قرآنى که باطل از پس و پیش بدان راه ندارد- وحیى از سوى خداى حکیم و ستوده- آنان را بیم دهد. آن حضرت نیز وظیفه الهى اش را انجام داد و فرمان خدا را آشکار ساخت و در راه خدا بر آزار و اذیت ها شکیبایى ورزید. تا آن که دین خداوند را آشکار گردانید، دوستانش را عزیز و مشرکان را ریشه کن ساخت و فرمان خداوند آشکار شد، در حالى که مشرکان خوش نمى داشتند.

آن حضرت، که درود خداوند بر او باد، در حالى از دنیا رفت که آنچه به او بخشیده شده بود ترک گفت و از روى پارسایى آنچه را در اختیار داشت به خاطر خدا وانهاد و در انتخاب آنچه دایم و باقى است با اقتدار تمام شکیبایى ورزید؛ و این بود ویژگى هاى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم.

پس از وى دو مرد که جاى بحث درباره آنان نبود و سومى که محل نزاع بود به جاى او نشستند و در این دوران گرفتارى هایى پیش آمد که روزگارى با آن دست به گریبان و در ستیز بودیم و با همه وجود آن را لمس کردیم؛ و آنچه من مى دانم بیش از دانسته هاى شماست.

کار یزید همانى بود که دیگران در جواز بیعت او بر شما پیشى گرفتند و خداوند از تلاشى که من در ولایت براى امور رعیت مى کنم از قبیل مبارزه با نابسامانى ها و پر کردن شکاف ها آگاه است. تلاشى که چشم را بیدار و عمل را ستوده مى گرداند. هدفم از رسیدن یزید به ولایت نیز همین است. شما دو تن، از فضیلت خویشاوندى و علم و دانش و کمال جوانمردى بهره مندید. من با مناظره و گفت و گوهایى که با یزید داشتم همان چیزى که در شما و دیگران وجود دارد در او نیز یافتم. او همچنین به سنّت و قراءت قرآن آگاه است و با بردبارى در دشوارى هاى بزرگ نیز فایق مى آید.

شما دو تن مى دانید که رسول خدا که از عصمت رسالت برخوردار است، در روز جنگ ذات السلاسل بر صدیق و فارق و بزرگان صحابه و مهاجران نخستین پایین تر از آن ها کسى را فرماندهى داد که نه با آنان خویشاوند بود و نه در قرابت و نه در سنتى ذکر شده با آنان برابرى مى کرد. آن مرد با فرمانش آنان را رهبرى کرد و نمازشان را به جماعت گزارد و غنایم شان را نگه داشت و هر چه گفت، کس در برابر سخن او چیزى نگفت؛ و در رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اسوه اى است نیکو.

اى فرزندان عبدالمطلب دست بدارید که ما و شما از یک ریشه ایم. من پیوسته از اجتماع شما دو تن امید انصاف داشتم و آنچه بر زبان مردم جارى است فضیلت شماست بنابر این پاسخ خویشاوند خود را چنان پسندیده بگویید که ستایش را در پى داشته باشد و از خداوند براى خودم و شما طلب بخشایش مى کنم.

گوید: ابن عباس آماده سخن گفتن شد و دستش را براى گفت و گو بلند کرد. امام حسین علیه السلام به او اشاره کرد و فرمود: مهلت بده، مقصودش من هستم و بهره من از این تهمت بیش تر است!

ابن عباس چیزى نگفت و امام حسین علیه السلام برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: اى معاویه، گویندگان هر چه در اوصاف پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سخن بگویند، اندکى از بیش را نگفته اند. من این صفات اجمالى و پرهیز از تلاش براى بیعت را که بر اندام خلفاى پس از رسول خدا پوشاندى دریافته ام.

اى معاویه، هیهات، هیهات، روشنى صبح سیاهى شب را آشکار ساخت و پرتو خورشید، کور سوى چراغ را خیره کرد. تو به حد افراط در فضیلت خویش سخن گفتى و آنقدر خود را ستودى که اجحاف کردى و گفتن از حق تا سر حد بخل پیش رفتى، آن چنان ستم کردى که پا از حد فراتر نهادى. حق هیچ صاحب حقى را به کمال نداده اى تا این که [با این کارها] بیش ترین بهره و کامل ترین سهم نصیب شیطان گردید!

آنچه درباره کمالات و سیاستمدارى یزید براى امّت محمد گفتى دانستم. قصد دارى که مردم را درباره یزید به اشتباه بیندازى، گویى که ناشناخته اى را توصیف مى کنى یا غایبى را مى ستایى یا از کسى خبر مى دهى که تنها تو از او باخبرى.

یزید خود گویاى اندیشه خویش است. او را به همان کارى که خود سرگرم آن است وابگذار. بگذار تا سگ ها را به جان هم بیندازد و کبوتران را پرواز دهد و با زن هاى نوازنده و خواننده و دیگر ملاهى خوش بگذراند که او را یاور خویش مى یابى. معاویه دست از این کارها بردار، چه سود که خدا را با بار گناهى بیش از آنچه اکنون از این مردم به گردن دارى دیدار کنى. به خدا سوگند، تو همچنان و در حالى که ستم مى کنى بر ستم خرده گرفته و در عین ارتکاب کژى ها بر آن ایراد مى گیرى تا آن جا که این کارها را به نهایت رسانده اى و اکنون میان تو و مرگ جز یک چشم برهم نهادن فاصله نیست؛ و پس از آن با پرونده اعمال خویش در روز قیامت حاضر خواهى شد و از آن جا گریزى نیست.

اى معاویه مى بینم که بعد از این حقایقى که گفتم متعرض ما شدى و ما را از میراث پدرانمان باز داشتى. با آن که به خدا سوگند ما وارث پیامبریم، امروزه تو با همان چیزى علیه ما استدلال مى کنى که علیه على علیه السلام در روز وفات پیامبر استدلال کردید. او نیز آن را پذیرفت؛ و ایمانش او را به خویشتندارى واداشت. شما بهانه آوردید و هر کار خواستید کردید و آنچه خواستید گفتید، تا آن که خلافت- که براى غیر تو بود- به چنگ آوردى پس اى صاحبان بصیرت عبرت گیرید.

تو فرماندهى آن مرد در روزگار رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و امارت او را یادآور شدى، همین طور است. عمروبن عاص افتخار مصاحبت و بیعت با رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را داشت، ولى مردم امارت او را نپذیرفتند و پشت سرش نماز نخواندند و بدى هایش را به رخ او کشیدند؛ و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هم فرمود: اى گروه مهاجران، به راستى که از این پس، کسى جز خودم بر شما فرمان نخواهد راند.

اکنون در این شرایط دشوار که سزاوار است همه بر حق گرد آیند، چگونه تو بر رفتار نسخ شده رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم احتجاج مى کنى؟ و موارد قطعى را رها مى کنى؟ تو چگونه مطیعانه با فردى مصاحبت مى کنى، در حالى که کسانى که به دین و خویشاوندى آنان اطمینانى نیست- اطراف تو را گرفته اند و تو از آنان غفلت ورزیده و مُسرفى فریفته را برگزیده اى. مى خواهى مردم را درباره کسى به شبهه اى بیندازى که در نتیجه آن ماندگان در دنیا سعادتمند شوند و تو در پیامدهاى اخروى آن نگون بخت گردى، این زیانى آشکار است و از خداوند براى خودم و تو طلب بخشایش مى کنم.

گوید: معاویه نگاهى به ابن عباس کرد و گفت: اى پسر عباس، این حرف ها چیست؟! و در این صورت آنچه تو در دل دارى بلاخیزتر و تلخ تر است.

ابن عباس گفت: به خدا سوگند، او فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، یکى از اصحاب کسا و از خاندانى پاکیزه است. از آنچه در اندیشه دارى روى گردان که تو در میان مردم جایگاهى دارى، تا آن که خداوند با فرمان خویش داورى کند و او بهترین داوران است.[۱۲] «۱»

معاویه پس از آن در پى عبدالرحمن بن ابى بکر، عبدالله زبیر و عبدالله بن عمر فرستاد و از آنان خواست که با یزید بیعت کنند. عبدالرحمن بن ابى بکر و پسر زبیر به شدت با این کار مخالفت ورزیدند. اما عبدالله بن عمر پاسخى نرم داد و گفت: اگر رأى مردم بر این تعلق گرفت من نیز به کار خیرى که امّت محمد تن مى دهد، درخواهم آمد.ولى اجتماع معاویه با این سه تن نیز آن نتیجه مورد نظر معاویه را به بار نیاورد و این دیدار به نتیجه مورد نظر او پایان نپذیرفت.

سپس مدت سه روز معاویه از انظار مردم پنهان شد و بیرون نمى آمد. پس از آن بیرون آمد و دستور داد که منادى ندا دهد تا مردم براى کارى مهم گرد آیند. مردم در مسجد اجتماع کردند و آن چند تن پیرامون منبر نشستند. معاویه پس از حمد و ثناى الهى فضایل و قراءت قرآن یزید را یادآور شد و گفت: اى مردم مدینه، من به بیعت گرفتن براى یزید همّت گماشته ام و هیچ شهر و بادیه اى را نگذاشته ام مگر آن که از آن ها خواستم تا با یزید بیعت کنند. مردم همه بیعت کرده و پذیرفته اند من بیعت مدینه را در پایان قراردادم و گفتم که مدینه اصل و ریشه اوست و در آن جا از کسى بر او بیمناک نیستم. کسانى که ازبیعت با او خوددارى ورزیدند، آن هایى بودند که سزاوار بود رعایت او کنند و به خدا سوگند اگر من کسى را شایسته تر از یزید در میان مسلمانان مى شناختم با او بیعت مى کردم.

در این هنگام حسین علیه السلام برخاست و گفت: به خدا سوگند کسانى را که خودشان از یزید بهترند و پدر و مادرشان از پدر و مادر او بهترند وانهاده اى.

معاویه گفت: شاید مقصود خودت هستى. فرمود: خداى کارت را راست گرداند، آرى. معاویه گفت: اینک به تو مى گویم، این که گفتى مادر تو بهتر از مادر اوست قبول، ولى اگر قُرشى بودن مادرت نبود، این فضیلت از آن زنان قریش بود. چگونه او برتر از مادر یزید نباشد که دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است. از این گذشته دیانت و سابقه مادرت در اسلام بیش تر است بنابر این به خدا سوگند که مادر تو از مادر یزید بهتر است. اما درباره پدرت باید بگویم که پدر او داورى او را به خدا واگذار کرد و خداوند به نفع پدر او و زیان پدر تو حکم داد.

امام حسین علیه السلام فرمود: نادانى تو، تو را بس است که دنیاى گذرا را بر [آخرت ] جاودان برگزیده اى!

معاویه گفت: اما این که گفتى از یزید بهترى، به خدا سوگند، یزید براى امّت محمد از تو بهتر است.

حسین علیه السلام گفت: این بهتان و دروغ است، یزید شراب مى نوشد، آیا طالب لهو و لعب از من بهتر است؟[۱۳]

در روایت دیگرى آمده است:

«حسین علیه السلام گفت: چه کسى براى امّت محمد بهتر است؟ یزید شرابخوار و فاسق؟

معاویه گفت: اى اباعبدالله، آرام باش، اگر تو نزد خودش هم همین گونه سخن مى گفتى باز هم جز به نیکى از تو یاد نمى کرد!

حسین علیه السلام گفت: اگر آنچه را که من درباره اش مى دانم او نیز درباره من مى داند، آنچه را من درباره اش مى گویم او نیز باید درباره ام بگوید.

آن گاه معاویه گفت: اباعبدالله، باز گرد و راهنماى خاندانت باش و درباره خودت تقواى الهى پیشه کن و بترس از این که آنچه من از تو شنیده ام شامیان نیز بشنوند، زیرا که آنان دشمنان تو و پدرت هستند.

گوید: سپس امام حسین علیه السلام به خانه اش بازگشت.[۱۴]

ابن اعثم کوفى در کتاب الفتوح خویش این داستان را به گونه اى دیگر نقل کرده است:

چون فردا فرا رسید معاویه بیرون آمد و وارد مسجد شد، آن گاه رفت و بر منبر نشست و مردم را فراخواندند و همه بر او گرد آمدند. حسین بن على، پسر ابى بکر، پسر عمر و پسر زبیر نیز آمدند و نزدیک منبر نشستند. معاویه همچنان نشسته بود و پس از آن که دانست همه مردم آمده اند، برخاست و ایستاد و پس از حمد و ثناى الهى گفت: اى مردم ما سخنان عوام را معیوب یافته ایم، آنان پنداشته اند که حسین بن على، عبدالرحمن بن ابى بکر، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر با یزید بیعت نکرده اند. این چهارتن از نظر من بزرگان و برگزیدگان مسلمانانند من آنان را به بیعت فراخواندم و آنان را شنوا و فرمانبردار یافتم. آنان پذیرفته اند و بیعت کرده اند و شنیده اند و پاسخ داده اند و فرمان برده اند.

گوید: در این هنگام شامیان شمشیر کشیدند و گفتند: یا امیرالمؤمنین چه چیزى سبب شده تا این چهار تن را این همه بزرگ دارى؟ اجازه بده تا آنان را گردن بزنیم. ما بیعت پنهانى آنان را نمى پذیریم. باید آشکارا بیعت کنند تا همه مردم بشنوند.

معاویه گفت: سبحان الله، چقدر مردم به سوى شر (جنگ) شتابانند، در حالى که چیزى شیرین تر از جان نزد آنان نیست. اى اهل شام تقوا پیشه کنید و به سوى فتنه مشتابید که کشتن، مطالبه و قصاص دارد.

گوید: حسین بن على علیه السلام، پسر ابوبکر، پسر عمر و پسر زبیر سرگردان ماندند و نمى دانستند چه بگویند. بیم آن داشتند که اگر بگویند بیعت نمى کنیم، مرگ سرخ در برق شمشیر شامیان پیش چشمشان بدرخشد، یا این که فتنه اى بزرگ روى دهد، از این رو سکوت کردند و چیزى نگفتند. معاویه از منبر فرود آمد و مردم نیز در حالى که مى پنداشتند این چهار تن بیعت کرده اند. پراکنده شدند.

گوید: مرکب هاى معاویه را نزدیک آوردند و او با دوستان و یارانش به شام رفت. پس از آن مردم کوفه، نزد این چهارتن آمدند و گفتند: شمایان؛ به بیعت یزید فراخوانده شدید و بیعت نکردید و از این کار سرباز زدید. اما بعد فراخوانده شدید و بیعت کردید و رضایت دادید!

امام حسین علیه السلام فرمود: نه به خدا، ما بیعت نکردیم. ولى معاویه با ما خدعه کرد و همان طور که شما را فریب داد ما را نیز فریفت. آن گاه منبر رفت و سخن گفت؛ و ما ترسیدیم که اگر پاسخ او را بدهیم بار دیگر فتنه برخیزد و ما ندانیم که کار ما به کجا بکشد. این بود داستان ما و او.[۱۵]

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله روش امام حسین علیه السلام در دوران معاویه

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی

 


[۱] الکامل فى التاریخ، ج ۳، ص ۵۰۳- ۵۰۴٫

[۲] الاستیعاب، دار الجیل، بیروت، ج ۱، ص ۳۹۱٫

[۳] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۷۳- ۱۷۶٫

[۴] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۷۶- ۱۷۷٫

[۵] ر. ک. الکامل فى التاریخ، ج ۳، ص ۵۰۶٫

[۶] همان، ص ۵۰۶٫

[۷] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۷۹٫

[۸] همان.

[۹] همان، ص ۱۸۰٫

[۱۰] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۸۲٫ متن کامل پاسخ امام علیه السلام در احتجاج‏هاى آن حضرت علیه معاویه و بنى‏امیه (به روایت کشى) آورده‏ایم. مراجعه کنید.

[۱۱] همان، ص ۱۸۲- ۱۸۳٫

[۱۲] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۸۵- ۱۸۸٫

[۱۳] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۸۹- ۱۹۰٫

[۱۴] الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۹٫

[۱۵] الفتوح، ج ۴، ص ۳۴۳٫