لباس کهنه بپوشید، زیر پیرهنش

مگر که بر نکشد خصم بدمنش ز تنش

 

لباس کهنه چه حاجت؟ که زیر سمِّ ستور

تنی نماند که پوشند جامه یا کفنش

 

که گفت از تن او خصم برکشید لباس؟

لباس کی بود او را که پاره شد، بدنش؟

 

نه، جسم یوسف زهرا، چنان لگد کوب است

کزو توان به پدر بُرد بوی پیرهنش

 

زمانه خاک چمن را به خاک عدوان داد

تو در فغان که چه شد ارغوان و یاسمنش

 

نه گل، تو گر سر خاری، در این چمن دیدی

بیا و آب ده از جویبارِ چشم منش

 

بلی ز خاک، صبا بر تنش کفن پوشاند

بیافتی اثری گر ز جسم مُمتحنش

 

عیالش ار نه به همره، در این سفر بودی

از او خبر نرسیدی به مردم وطنش

 

 دهان کجا که نماید تلاوت قرآن؟

مگر که روح قُدس ساخت، حرفی از دهنش

 

ز دستگاه سلیمان فلک اثر نگذاشت

به غیر خاتمی، آن هم به دست اهرمنش

 

ببین به آل پیمبر، چه کرد ظلم یزید

تواند این همه گل، کس ز یک گلستان چید؟

 

شاعر: وصال شیرازی