آرزوی من برای طلبه شدن، زمانی محقق شد که با «سید محمد غروی»[۱] آشنا شدم. او ایرانی الاصل بود، اما در نجف زندگی کرده و در نزد امام شهید «سید محمد باقر صدر»[۲] درس خوانده بود. طی یک سال و نیم که به شهر صور می‌رفتم، با او آشنا شدم و او مرا بسیار تشویق کرد. من در جست‌وجوی راه ورود به حوزه‌ی علمیه‌ی نجف بودم. دنبال کسی بودم که مرا به نجف بفرستد و من به معرفت و شناخت دست پیدا کنم.

می‌توانم آن دوره را از توفیقات الهی به شمار بیاورم؛ در آن زمان با برخی از علما آشنا شدم و آنان به من گفتند که مرا با خودشان به نجف خواهند برد، اما با وجود تلاش بسیار، هربار با شکست مواجه می‌شدم، چرا که یا مشکل در گذرنامه‌ی سفر بود؛ یا در تأمین هزینه‌های مالی، یا در مشکلات گوناگون دیگر که در نتیجه موفق به این کار نمی‌شدم؛ تا این‌که به واسطه‌ی سید غروی، توانستم به نجف بروم. [دلیل اینکه آن دوره را از توفیقات الهی به شمار می آورم، این است که] بعدها دریافتم اگر برایم این امکان فراهم می‌شد که از طریق آن مشایخ -در حالی که نوجوان بودم- به نجف می‌رفتم، به دست دوستان آن‌ها در نجف که از هواداران رژیم بعثی بودند می‌افتادم و امکان داشت که مرا به گمراهی بکشانند و خداوند؛ سبحانه و تعالی؛ این راه را بست و اجازه نداد، اما راه سید محمد غروی، راه مناسبی بود و ایشان در همان موقع مرا با چند نامه، خطاب به شهید سید صدر و آیت الله «سید محمود هاشمی»[۳] و «سید محمد باقر حکیم» راهی نجف کرد.

پدر و مادرم با ورود من به حوزه موافق نبودند. مادرم به روحانیت خوش‌بین نبود؛ و من تا آن روز، جریان پدربزرگ مادریم (پدر مادرم) را نمی‌دانستم که روحانی بوده و عمّامه را کنار گذاشته است! (البته دلیل آن، تنها مسائل خانوادگی بود و نه از روی قصدی خاص یا از نظر سیاسی یا چیز دیگر.) مادرم می‌گفت: «اگر به نجف بروی، یک نفر به گدایان افزوده می‌شود!» در لبنان، روحانیان را «گدا» می‌دانستند. به گمان آنان، روحانی کسی بود که با آن‌چه مردم به او می‌دهند زندگی را می‌گذراند.

تلاش من برای راضی کردن پدر و مادرم به نتیجه نرسید و آنان تن به طلبگی من نمی‌دادند و من مجبور شدم نقشه‌ای بکشم. به آنان گفتم: در لبنان شغل چندانی وجود ندارد و اوضاع خوب نیست. اگر این جا بمانم، جنبش امل مرا برای جنگ می‌برد؛ ولی اگر به نجف بروم، در دبیرستان درس میخوانم و در کنار آن هم درس طلبگی می‌خوانم و بعد از تمام کردن دبیرستان، وارد دانشگاه بغداد می‌شوم و در دوره‌ی دکترا متخصص می‌شوم. و این شد که پدر ومادرم با رفتن من به عراق موافقت کردند. هر چند به نجف که رسیدم، اصلا به دبیرستان فکر نکردم و چند روز بعد هم عمّامه به سر گذاشتم و عکس معمّم‌ام را برای آن‌ها فرستادم؛ این یعنی من روحانی شده‌ام و دیگر کار تمام شده است!‌

 

منبع: کتاب «سید عزیز»- نشر یازهرا سلام الله علیها


[۱]. از شاگردان ایرانی شهید آیت الله سید محمد باقر صدر.

[۲]. وی از عالمان دین معاصر شیعه است که پس از مرگ آیت الله سیدمحسن حکیم، به تدریج به عنوان یک رهبر دینی، مورد توجه مردم قرار گرفت. وی به دلیل مبارزات گسترده با حکومت بعثی عراق، در فروردین ۱۳۵۹، به همراه خواهرش «بنت الهدی صدر»، توسط حزب بعث به شهادت رسید.

[۳]. از شاگردان برجسته و ممتاز شهید آیت الله سید محمد باقر صدر.