ز آب با جگر تشنه، شست سقّا، دست
کشید پا و نداد عاقبت به دریا، دست

وجود او، سپر مشک بود و بیم نداشت
از این که چشم دهد که سر دهد یا دست

ز دست دادن خود بود آگه و می‌‌خواست
که عضوعضو وجودش شود سراپا، دست

تمام هستی خود را به پای جانان ریخت
گذشت از سر و از چشم و تن، نه‌تنها دست

خدا گواست که برپای دوست می‌افکنْد
اگر به پیکر مجروح داشت، صدها دست

به یاری پسر فاطمه، گذشت از جان
جدا شد از بدنش، در حضور زهرا، دست

سخن ز آب مگو، ای سکینه! رو به حرم
که اوفتاده به یک جا تن و به یک جا، دست

دو دست خویش، به راه عزیز زهرا داد
به شوق آن که بگیرد ز خلق، فردا، دست

رسد به خاک، پی بندگی حق، تا رو،
شود بلند به درگاه کبریا، تا دست،

سلام خالق منّان، سلام «خیرالناس»
سلام شاه شهیدان، به حضرت عبّاس

 

شاعر: غلامرضا سازگار