١. بیعت با امیرمؤمنان(علیه السلام)

توده مسلمانان با اشتیاق فراوان در انتظار بودند در صورتى که اوضاع، به کشته شدن و یا کناره گیرى عثمان بینجامد چه کسى جانشین وى خواهد شد و در این راستا عدّه اى طمع رسیدن به قدرت داشتند و از آن میان افرادى چون طلحه و زبیر و عایشه، روند رخدادها را عمق و دایره آن ها را توسعه مى بخشیدند و شعله افروخته را دامن مى زدند و در این خصوص بیش از همه طلحه از خود عشق و علاقه نشان مى داد و کارش به جایى رسید که بر نتایج آن حوادث پیشى گرفت و براى خود جایگاهى دست و پا کرد که مى پنداشت روزگار، وى را در آن جاى خواهد داد. از این رو، با استیلا یافتن بر بیت المال دقیقاً در زمانى که عثمان در خانه اش محاصره و در قید حیات بود، طلحه با مردم نماز مى گزارد.

بى تردید چهارتن از اعضاى باقیمانده شورا شانس بیشترى از دیگران براى این کار داشته و سهم على (علیه السلام)بیش از همه بود و مردم مدینه و خارج آن بدان حضرت تمایل داشتند حتى شورشیان، به کسى غیر او تمایل نشان نمى دادند زیرا به خوبى مى دانستند آن بزرگوار اهدافى را که مردم براى دست یابى به آن سر به شورش برداشته اند بر ایشان عملى خواهد ساخت و در همان زمان آگاهى داشتند که خشم طلحه و زبیر براى حق و رضاى خدا نبوده بلکه آن دو با عثمان و حاشیه نشینانش تفاوتى نداشتند و موضع گیرى طلحه و زبیر در قبال عثمان طى روزهاى قبل از کشته شدن وى، بر این معنا تأکید داشت.

بلاذرى در انساب الأشراف آورده است: پس از یأس و نومیدى على (علیه السلام)از سامان دادن امور بین دو گروهِ درگیر، خانه نشینى اختیار کرد و زمانى که عثمان به قتل رسید و مردم از ماجراى او فراغت یافتند و پى بردند که ناگزیر باید پیرامون امام و پیشوایى گرد آیند، همه با این شعار که رهبر ما على بن ابى طالب است نزد آن بزرگوار شتافته و به خانه اش وارد شدند و عرضه داشتند: دستتان را بدهید تا با شما بیعت نماییم، حضرت فرمود: این کار حق شما نیست، بلکه منحصر به اهل بدر است و هرکس را که بدریان به رهبرى وى رضایت دادند، خلیفه خواهد بود. بدین ترتیب، کلیه بدرى ها حضور امام على (علیه السلام)شرفیاب شده و اظهار داشتند: اى ابوالحسن! ما هیچ کس را از شما شایسته تر به خلافت نمى دانیم.[۱]

طبرى در جلد سوم تاریخش مى گوید: یاران رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) پس از کشته شدن عثمان نزد على (علیه السلام)شرفیاب شده و بدو عرضه داشتند: اماما! مردم ناگزیر باید از پیشوایى برخوردار باشند و امروز کسى را شایسته تر از شما به پیشوایى سراغ نداریم!

امام على (علیه السلام)فرمود: از انجام این کار خوددارى کنید زیرا من اگر وزیر مشاورتان باشم بهتر است تا رهبرتان گردم. عرض کردند: نه به خدا سوگند! تا با شما بیعت نکنیم از شما دست برنخواهیم داشت و هم چنان بر این امر پافشارى نمودند تا حضرت به ناچار بیعت آن ها را پذیرا شد ولى انجام بیعت را در مسجد رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) و به رضایت همه مردم موآول نمود.[۲]

در روایت سومى آمده است که: امام (علیه السلام)با این که از ناحیه مردم به شدت مورد درخواست قرار گرفته بود بر عدم پذیرش بیعت پافشارى داشت. مردم براى قانع ساختن امام (علیه السلام)به مالک اشتر که در رأس هیئت نمایندگى کوفه قرار داشت متوسل شدند وى به امام عرضه داشت: دست مبارکتان را بدهید تا با شما بیعت نماییم، حضرت پذیرا نشد، مالک بر خواسته اش اصرار ورزید و امام را در صورتى که هم چنان بر موضعش باقى بماند به وجود آشوب و فتنه هشدار داد و پیوسته بر آن تأکید نمود تا سرانجام حضرت را قانع نمود و بدین ترتیب، سران و بزرگان با امام (علیه السلام)دست بیعت دادند و سپس مردم از هرسو به حضرت رو آورده و با او بیعت کردند. آن گاه زبیر بپاخاست و حمد و ثناى خدا را به جا آورد و گفت: مردم! خداوند به داورى شورا براى شما راضى بود ولى شورا که متلاشى گشت به مشورت پرداخته و به رهبرى على راضى شدیم بنابراین، همه با او بیعت نمایید.[۳]

در کتاب «الامامه والسیاسه» از ابوثور منقول است که گفت: پس از کشته شدن عثمان وقتى بیعت با على (علیه السلام)صورت پذیرفت من در پى آن حضرت راه افتادم و مردم پیرامون او را گرفته و با وى بیعت مى کردند. امام (علیه السلام)وارد یکى از باغ هاى بنى مازن شد، فشار جمعیت وى را به سمت درخت نخلى برده و مانع دسترسى من به آن حضرت شد وقتى به جمعیت مى نگریستم مى دیدم مردم مچ دست امام را گرفته اند و دستانشان را به دست آن بزرگوار مى رساندند پس از انجام بیعت، او را به مسجد پیامبر آوردند و طلحه نخستین کسى بود که در مسجد برفراز منبر رفت و با دست فلجش با آن بزرگوار بیعت کرد. برخى حاضران این بیعت را به فال بد گرفتند و اظهار داشتند: به خدا سوگند! این بیعت دوام نخواهد یافت! و پس از او زبیر و یاران رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) و تمام مسلمانان مدینه به امام (علیه السلام)دست بیعت دادند.[۴] حضرت، موضعى را که مسلمانان در قبال وى اتخاذ کرده  و بر بیعت با آن بزرگوار پافشارى نشان دادند، در خطبه معروف خود شقشقیّه چنین به وصف کشیده است:

ناگهان دیدم مردم چونان یال کفتار بر سرم ریختند و از هرسو به من روآوردند. ازدحام مردم چنان بود که حسن و حسینم در فشار جمعیت کوبیده شدند، و رداى من از دو سو پاره شد و مردم همانند گله گوسفند پیرامونم را گرفتند وقتى زمام حکومت را به دست گرفتم، عده اى بیعت شکنى کردند و گروهى از دین خارج شدند و دسته اى راه سرکشى و طغیان پیش گرفتند و گویى این سخن خداى سبحان را نشنیده بودند که فرمود: (این سراى آخرت را براى کسانى قرار مى دهیم که در زمین در پى برترى جویى و فساد نیستند و سرانجام نیک از آنِ پرهیزکاران خواهد بود.) امام (علیه السلام)در ادامه خطبه به بیان موضع خویش نسبت به خلافت مى پردازد و مى فرماید:

به هوش باشید! به خدایى که دانه را شکافت و انسان را آفرید، اگر نه این بود که انبوهى از جمعیت پیرامونم را گرفته و به یاریم قیام کرده  اند و از این جهت حجت تمام شده است و از سویى اگر نبود عهد و میثاقى که خداوند از عالمان و دانشمندان هر جامعه گرفته تا در برابر پرخورى ستمکاران و گرسنگى ستمدیدگان ساکت ننشینند، مهار شتر خلافت را بر کوهانش رها مى ساختم و پایان امر آن را با جام آغازش سیراب مى نمودم و آن گاه به خوبى درمى یافتید که دنیایتان در چشم من بى ارزش تر از آب بینى بزغاله است. سه یا پنج روز پس از کشته شدن عثمان در آن فضاى پر از فتنه و اختلاف، که امام(علیه السلام)راهى براى فرار از بیعت نداشت، آن بزرگوار تن به بیعت داد و تمامى مهاجر و انصار و کسانى که از شهرهاى کوفه و بصره و مصر به مدینه وارد شده بودند به حضرت دست بیعت دادند و تنها اندک افرادى از قریشیان از جمله مروان حکم، سعد وقاص و عبدالله بن عمر از بیعت با امام (علیه السلام)سربرتافتند.[۵]

براى کسانى که تاریخ خاندان اموى و برخورد آن ها را با بنى هاشم و پیروان دیگر ادیان مورد بررسى دقیق قرار دهند، سرپیچى مروان حکم و امویان از بیعت با امام على و یا ناخرسندى از آن بیعت، براى آنان شگفت آور نخواهد بود. سعد وقاص خود تمناى خلافت داشت و اگر براى دست یابى به آن میدان یافته بود هیچ گاه کوتاهى نمى کرد و شاید در این باره با خود در اندیشه بود زیرا عمربن خطاب او را یکى از محورهاى خلافت قرار داده و بیش از سزاوارى اش به او بها داده بود. گمان نمى کنم سعد، قبل از این ماجرا در اندیشه خلافت بوده و یا تصور مى کرد روزى مسلمانان او را در کنار على قرار دهند ولى پس از آن که دید مردم از طلحه و زبیر که برتر از او و در کوفه و بصره بین یاران رسول اکرم از جایگاهى برخوردارند، دست برداشته اند در پى خلافت بر نیامد و به کناره گیرى بسنده نمود و هماهنگ با امویان که از ناحیه مادرش «حمئه» با آنان خویشاوندى و سرى در سوداى آنان داشت، از بیعت با امام على (علیه السلام) خوددارى کرد و در برابر امویان حتى پس از آن که عثمان وى را از فرماندارى کوفه برکنار و برادرش ولید را برآن جا گمارد، موضعى مخالف اتخاذ نکرد و امیرالمؤمنین (علیه السلام)بر آن چه وى انجام مى داد آگاهى داشت چنان که از موضع امویان و نتیجه کار طلحه و زبیر و بیشتر قریشیان آگاه بود و موضع آنان را در قبال خود پس از بیعت، این گونه وصف کرده  بود:

خدایا! در مقابله با قریش از تو یارى مى جویم زیرا آنان پیوند خویشاوندى ام را قطع و جام حقم را واژگون ساختند، آن گاه که نگریستم دیدم براى ستیز با آنان یار و مدافعى جز اهل بیت خود ندارم.

در جاى دیگر فرمود:

مرا با قریش چه کار؟ به خدا سوگند! آن گاه که کافر بودند با آنان پیکار نمودم و امروز نیز که فریب خورده اند با آنان مبارزه خواهم کرد، دیروز رویارویشان قرار داشتم و امروز نیز در برابرشان ایستاده ام.

به هرحال، وقتى سعد بن ابى وقاص به بیعت فراخوانده شد هماهنگ با امویان از پذیرش آن سرباز زد و امیرمؤمنان (علیه السلام)او را به خود وانهاد و به شورشیان اجازه نداد با او درشتى کنند و زمانى که عبدالله بن عمر به بیعت دعوت شد و از آن سر بر تافت حضرت از او ضامنى خواست تا با کسى در توطئه بر ضد او همدست نشود وقتى عبدالله از معرفى ضامن خوددارى کرد، حضرت دست از او برداشت و به مردم فرمود: او را به خود وانهید، خودم ضامن او هستم و سپس متوجه او شد و فرمود: از پیشم برو، از کودکى ات تا کنون از اخلاق زشت و ناپسندت آگاهم.

با پایان پذیرفتن بیعت، امیرالمؤمنین(علیه السلام)از همان روز نخست تمامى امکانات خود را براى اصلاح تبهکارى هاى حاشیه نشینان عثمان در همه امور دولت که دستگاههاى حکومتى را سراسر به فساد و تباهى کشانده بودند، بسیج کرد. امام (علیه السلام)لازم دید ابتدا به حل مهم ترین مشکلات ضرورى که مردم را به ستوه آورده و در رأس آن ها مشکل مربوط به فرمانداران که آن همه شورش را بر ضد خلیفه قبلى به راه انداخته و به زندگى اش خاتمه بخشیدند، بپردازد تا هرگاه از آن فراغت یافت به دیگر مشکلاتى که مردم بر حل آن تأکید داشته و به حالشان سودمندتر است، همت بگمارد و این کار او را از بسط و گسترش سیاستى که در دوران جدید خلافتش آن را دنبال مى کرد، بازنمى داشت.

چند روز پس از خلافتش بر فراز منبر رفت تا در جمع انبوه مردمِ پیرامون خود، برخى شیوه هایى که خلفاى پیش از او بیش از بیست سال پایه ریزى کرده  بودند، باطل اعلام کند [همانند شیوه بدعت آمیز عمر در تقسیم بیت المال] و مطمئن بود عمربن خطاب آن گاه که در تقسیم غنایم، شخصیّت افراد و سابقه اسلام آوردن آنان را ملاک قرار داد، بیش از آن چه به اجراى مبانى اسلام بیندیشد، در اندیشه منافع شخصى خویش بوده است و زمانى که عثمان بن عفان، دست خاندان خویش را بازگذاشت تا او را بازیچه دست خود قرار داده و در زمین تباهى و فساد به وجود آورند، در حقیقت نژاد پرستى جاهلى و روح کینه توزى اموى را نسبت به اسلام که هیچ کسى را به حساب دیگرى امتیازى نمى بخشد، زنده کرد.[۶]

٢. یارى خواهى امام على(علیه السلام) از کوفیان

با اعلان تمرّد و سرپیچى معاویه از حکومت امام على و نپذیرفتن بیعت آن حضرت، امام (علیه السلام)مهیاى رویارویى با وى شد و در همان گیر و دار که در تدبیر امور مى کوشید بدو خبر رسید برخى از مردم مکه به تحریک طلحه و زبیر و عایشه و هواداران اموى آنان به بهانه خونخواهى عثمان دست به شورش زده اند. حضرت از اختلاف و پراکندگى صفوف مسلمانان نگران و خطر آن ها را بیش از خطر معاویه و تبهکارى آن ها را بیش از تبهکارى او تشخیص داد، به همین دلیل با خود اندیشید اگر فوراً در خاموش ساختن این آشوب و غائله نکوشد، دامنه آن به سرعت گسترش یافته و تمرّد و اختلاف، فزونى خواهد یافت.

از این رو، آماده حرکت به سوى آنان شد و باقیمانده شایستگان مهاجر و انصار به یارى اش کمر همت بستند و به سرعت از شهر خارج شد تا قبل از ورود طلحه و زبیر به یکى از شهرها و به تباهى آشاندن آن سامان، با آنان رویارو گردند. وقتى به ربذه رسیدند خبر ورود نیروهاى مخالف به بصره و حوادثى که در آن شهر رخ داده بود، به آنان رسید. امام (علیه السلام)چند روز در منطقه ربذه به سامان دادن امور سپاهیان خود پرداخت و با اعزام فرستادگانى نزد مردم کوفه از آنان کمک خواست و آن ها را به یارى خویش فراخواند تا همراه با او دست به قیام زده و آتش فتنه و آشوب را خاموش سازند.

بدین سان، فرستادگان خود، محمدبن ابى بکر و محمدبن جعفر را همراه با نامه اى بدان سامان اعزام نمود. در آن نامه آمده بود:

من شما را به فرمانروایى این شهرها گماردم و اینک براى حوادثى که رخ داده از شما یارى مى جویم، یار و یاور آیین الهى باشید و از ما حمایت و پشتیبانى کرده  و به سویمان حرکت نمایید، ما تنها در اندیشه اصلاح امور هستیم تا مردم در کنار یکدیگر برادرانه زندگى کنند کسانى که بدین کار علاقه مند بوده و آن را برگزینند دوستدار حق اند و هرکس از آن ناخرسند باشد، با حق مخالفت کرده  و آن را نادیده گرفته است.[۷]

فرستادگان، نامه امام على (علیه السلام)را به ابوموسى اشعرى فرماندار کوفه عرضه کردند، نه تنها هیچ گونه عکس العمل مثبتى از او ندیدند بلکه ملاحظه کردند وى مردم را از تصمیم شان منصرف و از لبیک گفتن به نداى خلیفه، بازمى دارد و با توجیه کینه و عناد خویش گفت: «به خدا سوگند! بیعت عثمان هنوز در گردن من و امام شماست، اگر ناگزیر از جنگ نبودیم تا وى [امام] از کشتن قاتلان عثمان فراغت نمى یافت، با هیچ کس نمى جنگیدیم…»[۸]

امام على (علیه السلام)هاشم مِرقال را با نامه اى به عنوان سومین فرستاده نزد اشعرى اعزام نمود که در آن نامه آمده بود:

اکنون! من هاشم را به جانب تو فرستادم تا مردم را بسیج کند بنابراین، همه را مهیاى نبرد آن، زیرا من تو را والى کوفه قرار دادم که در اقامه حق یاورم باشى. ولى اشعرى بر تمرّد و نافرمانى خود پافشارى کرد و هاشم طى نامه اى به امام(علیه السلام) وى را در جریان شکست و ناکامى خود در مأموریت محوله و اعزامش، قرار داد.

٣. اعزام امام مجتبى(علیه السلام)

امام على (علیه السلام) با آگاهى از پافشارى ابوموسى بر موضع خود و ناکامى فرستادگانش، فرزند خود امام حسن (علیه السلام) را به اتفاق عمار یاسر همراه با نامه اى به کوفه اعزام نمود. حضرت در آن نامه ابوموسى را از منصب خود برکنار و قرضه بن کعب را جایگزین وى ساخت. در آن نامه آمده بود:

اما بعد، من پنداشتم از سَمَتِ فرمانروایى که خداوند در آن برایت سهمى قرار نداده کنار روى و از فرمانم سرپیچى نکنى. اکنون حسن بن على و عمار یاسر را بدان سامان اعزام نمودم تا مردم را بسیج نمایند و قرضه بن کعب را به فرمانروایى کوفه منصوب کردم اگر این کار را انجام ندهى به حسن فرمان داده ام با تو بجنگد.[۹]

با ورود امام حسن(علیه السلام)به کوفه، مردم دسته دسته پیرامون آن بزرگوار گرد آمدند و مراتب اطاعت و فرمانبردارى و پیروى خالصانه خود را از آن حضرت ابراز داشتند، امام مجتبى(علیه السلام)برکنارى فرمانرواى متمرّد و تعیین قرضه بن کعب را به جاى او آشکارا اعلان داشت، ولى ابوموسى هم چنان بر موضع خویش اصرار و پافشارى نشان مى داد و رو به عمار کرد و سخن از آشته شدن عثمان به میان آورد تا در این گفت و گو راه فرارى براى خود بیابد و بهانه اى به دست آورد تا مردم را از یارى امام (علیه السلام)بازدارد. از این رو، به عمار گفت: «ابو یقظان! تو نیز به صف مخالفان پیوستى و بر امیرالمؤمنین عثمان شوریدى و همکار جنایتکاران شدى؟» عمار بدو پاسخ داد: «من چنین کارى نکرده ام و بى جهت به من ناسزا مگو».

امام حسن (علیه السلام)که از هدف اشعرى آگاه بود رشته نزاع را قطع کرد و به او فرمود: ابوموسى! چرا مردم را از اطراف ما پراکنده مى سازى؟ حضرت براى زدودن روح تبهکارى و کینه و عناد از ابوموسى بانرمى و ملایمت بدو فرمود: ابوموسى! به خدا سوگند! ما جز اصلاح امور مردم هدفى نداریم و هیچ کس مانند امیرالمؤمنین از باطل وحشت ندارد.

ابوموسى عرضه داشت: پدر و مادرم فدایت; راست مى گویى، ولى آن کس که طرف مشورت قرار مى گیرد باید امین باشد.

امام (علیه السلام)فرمود: آرى، همین گونه است.

ابوموسى اظهار داشت: از رسول خدا (صلى الله علیه وآله) شنیدم مى فرمود: به زودى آشوب هایى رخ خواهد داد، هرکس در آن ها دست به قیام نزند بهتر از قیام کردن است و هرکس قیام نماید بهتر از آن است که دست به حرکت و جنبش بزند و پیاده از سواره برتر است. خداى عزوجل ما را با یکدیگر برادر قرار داده است و اموال و خونمان را بر یکدیگر حرام ساخته و فرموده است: (یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ إِلاَّ أَنْ تَکُونَ تِجارَهً عَنْ تَراضٍ مِنْکُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ إِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُمْ رَحیماً);[۱۰] اى اهل ایمان! اموال یکدیگر را به باطل نخورید مگر در داد و ستد با رضایت خودتان و دست به کشتار یکدیگر نزنید که خداوند نسبت به شما مهربان است و نیز فرمود: (مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ);[۱۱] هرکس مؤمنى را از روى عمد بکشد پاداش او جهنم است.

عمار در اعتراض به یاوه گویى هاى ابوموسى گفت: «تو واقعاً این سخن را از رسول خدا شنیدى؟!» ابوموسى گفت: «آرى، دستانم را به گروگان سخنم مى نهم».

عمار، رو به مردم کرد و گفت: «منظور رسول خدا (صلى الله علیه وآله) از این سخن ابوموسى بوده است، زیرا در خانه نشستن او بهتر از قیامش مى باشد».[۱۲]

امام حسن (علیه السلام)در جمع مردم به ایراد سخن پرداخت و فرمود:

«[ایّها الناس! قد کان فی مسیر امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب و رؤوس العرب، وقد کان من طلحه والزبیر بعد بیعتهما و خروجهما بعائشه ما قد بلغکم، و تعلمون انّ وهْن النساء و ضعف رأیهنّ الى التلاشى، و مِن اجل ذلک جعل اللّه الرجال قوّامین على النساء وأیم اللّه لولم ینصره منکم احد لرجوت أن یکون فیمَن أقبل معه مِن المهاجرین و الانصار کفایهً فانصروا اللّه ینصرکم»];[۱۳]

مردم! شما به خوبى آگاهید که امیرالمؤمنین على بن ابى طالب و چهره هاى درخشان و سران عرب به سوى کوفه مى کیند و اطلاع دارید که طلحه و زبیر پیمان بیعت شکستند و به همراه عایشه بر پیشواى خود شوریدند. شما از ناتوانى زنان و ضعف اندیشه آن ها آگاه هستید به همین دلیل خداوند مردان را بر زنان چیرگى بخشیده است، به خدا سوگند! حتى اگر یک تن به یارى امام نشتابد امید آن دارم مهاجران و انصارى که وى را همراهى مى کنند براى شکست دشمن کافى باشند، بنابراین، آیین خدا را یارى نمایید تا خداوند یاریتان کند».

ابوموسى، همچنان بر موضع خود پافشارى داشت و موجبات دلسردى مردم را فراهم مى کرد و آن ها را از قیام و یارى امام (علیه السلام)باز مى داشت. امام حسن(علیه السلام)با نکوهش اشعرى بدو فرمود: مادرت به عزایت بنشیند از فرمانروایى حکومت ما کناره گرفته و از منبرمان فاصله بگیر.

آن گاه طى سخنانى فرمود:

مردم! دعوت پیشواى خود را پاسخ مثبت دهید و به یارى برادران خود بشتابید، البته در این راستا افرادى هستند که به یارى وى کمتر همت بندند. به خدا سوگند! اگر زمام امور را خردمندان و فرزانگان برعهده گیرند براى حال و آینده بهتر و سرانجامى نیک خواهد داشت. بنابراین، دعوت ما را بپذیرید و در گرفتارى هایى که براى ما و شما پیش آمده ما را یارى دهید. امیرمؤمنان(علیه السلام)مى فرماید: اکنون که من به پا خاسته ام یا ستمکارم یا ستمدیده، ولى خدا را به یادتان مى آورم هرکس بخواهد حق خدا را رعایت کند باید به پاخیزد، اگر مرا مظلوم مى پندارد یارى ام کند و اگر ظالم و ستمکار مى یابد بگیرد و کیفر دهد، به خدا سوگند! طلحه و زبیر نخستین کسانى بودند که دست بیعت به من دادند و اولین افرادى بودند که پیمان شکنى نموده و خیانت ورزیدند [گناهم چه بود] که چنین کردند؟ آیا مالى را اندوخته و یا حکمى از احکام خدا را تغییر دادم؟ مردم! اکنون به پاخیزید ( و مردم را به کارهاى نیک سفارش کرده  و از زشتى ها بازدارید.[۱۴]

مردم با جان و دل به نداى امام حسن(علیه السلام)پاسخ مثبت دادند، ولى مالک اشتر کار را آن زمان پایان یافته مى دید که ابوموسى با خوارى و ذلت و قدرتى درهم شکسته، از شهر بیرون رانده شود، از این رو، با جمعى از هوادارانش کاخ فرمانروایى را به محاصره درآورده و ابوموسى را از آن بیرون راندند. اکر امام(علیه السلام)که پابرجا گشت با مردم سخن گفت و آن ها را براى جهاد و مبارزه دعوت کرد و فرمود:

مردم! من فردا صبح حرکت مى کنم، هریک از شما تمایل دارد مرا همراهى کند سواره و یا از طریق آب (با قایق) حرکت کند.

انبوه جمعیت، خواسته امام حسن (علیه السلام)را پذیرا شدند. قیس بن سعد که از شادى دیدن این منظره در پوست خود نمى گنجید، اشعارى بدین شرح سرود:

خداوند به کوفیان پاداش خیر عنایت کند که به یارى دین خدا برخاستند و به یاوه گویى هاى دلسردکنندگان اعتنایى نکردند و اظهار داشتند على، برترین شخصیت است که عوض از پیمان شکنان به پیشوایى او خرسندیم. آن دو (طلحه و زبیر) عمداً همسر پیامبر را به عرصه نبرد کشاندند و ساربان، او را به آرامى سوار بر جمل بدان جا آورد.[۱۵]

موج جمعیت یکباره از کوفه به حرکت درآمد و هزاران تن با میل و رغبت به یارى امام (علیه السلام)شتافتند و به فرماندهى امام حسن (علیه السلام)گسیل شدند تا به منطقه «ذى قار» رسیده و با امیرالمؤمنین (علیه السلام)که در آن دیار به سرمى برد، دیدار نمودند و حضرت از موفقیت فرزندش حسن شادمان گشت و از تلاش هاى پیگیر وى قدرانى به عمل آورد.

۴. رویارویى دو سپاه و سخنان امام مجتبى(علیه السلام)

سپاهیان امام (علیه السلام)از «ذى قار» به حرکت درآمدند و با طى مسیر، به منطقه «زاویه»[۱۶] رسیدند، حضرت طى نامه اى به عایشه وى را به جلوگیرى از خونریزى و حفظ وحدت و یکپارچگى مسلمانان فراخواند و با ارسال نامه اى به طلحه و زبیر، آنان را به آرامش دعوت کرد و از آنان خواست از ایجاد تفرقه[۱۷] میان مردم دست بردارند ولى هیچ یک از آنان به نداى حق طلبانه امام(علیه السلام)پاسخ مثبت نداده و بر ایستادگى و نبرد با آن حضرت، پافشارى نشان دادند.

عبدالله بن زبیر بیش از همه، مردم را به آشوب و بلوا و خونریزى تحریک مى کرد و تمام ابزار و وسایلى را که امیرالمؤمنین (علیه السلام)جهت برقرارى صلح و آرامش به کار گرفت، از میان برد و در جمع انبوه مردم بصره به سخن پرداخت و آنان را به مردم! على بن ابى طالب، » جنگ دعوت کرد که سخنانش عیناً از نظرتان مى گذرد عثمان خلیفه برحق را کشت، سپس به تدارک سپاه پرداخت و به سویتان لشکرکشى کرد تا بر شما مسلّط شود و شهرتان را از شما بستاند. اکنون مردانه به خونخواهى خلیفه خود به پاخیزید و از حریم خویش مراقبت نمایید و براى دفاع از زنان و فرزندان و فامیل و خویشاوندان، مبارزه کنید. آیا راضى مى شوید کوفیان وارد شهر شما شوند؟ بر آنان خشم بگیرید زیرا مورد خشم قرار گرفته اید. با آنان بجنگید، زیرا به جنگ شما آمده اند.

به هوش باشید! على مى خواهد تنها خود زمام امور را به دست داشته باشد، به خدا سوگند! اگر بر شما پیروز شود، دین و دنیاى شما را به تباهى مى کشاند».[۱۸]

خبر سخنرانى عبدالله بن زبیر به امیرمؤمنان (علیه السلام)رسید حضرت به فرزندش امام حسن (علیه السلام)اشاره کرد تا بدو پاسخ دهد، امام مجتبى (علیه السلام)به ایراد سخن پرداخت و با حمد و ثناى الهى فرمود:

سخنان ابن زبیر به گوشمان رسید او پدرم را قاتل عثمان دانست شما مهاجران و انصار و دیگر مسلمانان به خوبى آگاهید که زبیر درباره عثمان چه مى گفت و با چه نامى از او یاد مى کرد و چگونه او را متهم مى ساخت؟ طلحه در آن هنگام که هنوز عثمان در قید حیات بود و بر بیت المالش حمله برد، اکنون چگونه به خود اجازه مى دهند پدرم را به قتل او متهم سازند و به ناسزاگویى وى بپردازند؟ اگر ما نیز بخواهیم، ناسزایشان بگوییم بر این کار قادریم.

ابن زبیر در سخنانش گفته است: على(علیه السلام)زمام امور مردم را از آنان ربوده (بدانید) پدرش بیش از هر کس دیگر مسئول این حادثه است زیرا برترین حجت و دلیل پدرش این بود که با على(علیه السلام)دست بیعت داد ولى با دل بیعت نکرد او به ظاهر اقرار به بیعت نمود ولى بادیگران دمخور بود، اگر بر این ادعایش دلیل و حجت دارد اقامه کند ولى چه برهان و دلیل مى تواند داشته باشد؟

وى، از ورود کوفیان به بصره شگفت زده مى شود! ولى ورود حق پرستان بر باطل گرایان چه جاى شگفتى است؟ ما با هواداران عثمان سر جنگ نداریم ولى با شخص جمل سوار (عایشه) وپیروانش مى جنگیم.

۵ . حضور امام على(علیه السلام)پس از جنگ جمل

پس از پایان جنگ امیرمؤمنان (علیه السلام)یک ماه در بصره درنگ فرمود و سپس آن جا را به قصد کوفه ترک گفت و عبدالله بن عباس را به فرمانروایى آن شهر گمارد امیرالمؤمنین (علیه السلام)قبل از حرکت به سوى صفین و نبرد با قاسطین (معاویه و هوادارانش) چند ماه در کوفه اقامت گزید و طى این مدت به تعیین وظائف و مسئولیت هاى فرمانروایان و سر و سامان دادن امور مردم پرداخت و در این فاصله میان او و معاویه و دیگر کسانى که از خلافتش سر برتافته بودند، نامه هایى رد و بدل شد.

۶ . سخنرانى امام حسن(علیه السلام)

علامه مجلسى (رضوان الله تعالى علیه) در کتاب «العدد» به نقل روایتى پرداخته که اشاره دارد برخى مردم کوفه امام حسن (علیه السلام)را به عجز و ناتوانى از اقامه دلیل و حجت و عدم قدرت بر سخنرانى، متهم ساختند و شاید این روایت مربوط به همین برهه باشد. امیرالمؤمنین (علیه السلام)با شنیدن این اتهامات، فرزندش امام حسن(علیه السلام)را طلبید و از او خواست در جمع مردم کوفه به ایراد سخن بپردازد تا بر این پندارهاى غلط خط بطلان بکشد. امام حسن(علیه السلام)درخواست پدر را لبیک گفت و در جمع انبوه کوفیان سخنرانى آتشینى ایراد نمود که در آن آمده است:

مردم! از خداى خویش خرد بیاموزید خداى عزوجل حضرت آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برگزید، دودمانى که بعضى از بر خى دیگر گرفته شده اند و خداوند شنوا و آگاه است. ما دودمان آدم و خانواده نوح و برگزیدگان ابراهیم و سلاله اسماعیل و خاندان محمدیم، ما نسبت به شما چونان آسمان برافراشته و زمین گردش کننده و خورشید درخشان و درخت زیتونیم که نه شرقى است و نه غربى، درختى که روغنش برکت یافت و ریشه و اصلش رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و شاخه اش على(علیه السلام)بود. به خدا سوگند! ما میوه همان درختیم. آن کس که به شاخه اى از آن بیاویزد از عذاب الهى نجات یافته و کسانى که از آن سرپیچى کنند، در آتش جهنم درخواهند افتاد. با پایان پذیرفتن سخنان امام حسن (علیه السلام)، امام امیرالمؤمنین(علیه السلام)برفراز منبر رفت و فرمود:

«یابن رسول الله! أثبَتْ على القوم حجتک واوجبت علیهم طاعتک، فویلٌ لمَن خالفک»;[۱۹]

اى فرزند رسول خدا! حجت و برهان خویش را بر مردم اقامه نمودى، اطاعت خویش را بر آنان واجب ساختى واى بر آن کس که از تو فرمان نبرد.

٧ . امام مهیاى نبرد با معاویه

وقتى کلیه ابزار و وسائلى که امام امیرمؤمنان(علیه السلام)جهت برقرارى صلح و آشتى به کار برده به ناکامى انجامید و معاویه هم چنان به ستیز با حکومت قانونى و براندازى خلافت اسلامى و بازگرداندن آداب و رسوم جاهلیت پافشارى نشان داد و به صفین لشکرکشى کرد و فرات را اشغال نمود، امام (علیه السلام)آماده نبرد با او شد و نیروهایى را که از مهاجران و انصار به یارى وى شتافته بودند، فرا خواند و بدانان فرمود:

مردم! شما انسان هایى نیک اندیش و بسیار بردبار و شکیبایید و همواره حق بر زبانتان جارى است، آنچه را انجام مى دهید، میمون و خجسته است، اکنون تصمیم داریم به سمت دشمن حرکت کنیم، در این زمینه نظر خود را اعلان دارید.

عده زیادى از شخصیت هاى بزرگ اسلامى نظیر: عمار یاسر، سهل بن حنیف، مالک اشتر، قیس بن سعد، عدى بن حاتم و هاشم بن عتبه به پا خاسته و پشتیبانى خود را از تصمیم امام (علیه السلام)در حرکت به سمت دشمن و رویارویى با آنان اعلام داشتند.[۲۰]

در این هنگام امام حسن(علیه السلام)خطابه مهمى ایراد نمود که در آن فرمود:

«الحمدللّه لا اله غیره وحده لاشریک له، واُثنی علیه بما هو أهله، انّ مماّ عظّم اللّه علیکم من حقه و أسبغ علیکم مِن نعمه ما لایحصى ذکره ولایؤدّی شکره ولایبلغه صفه ولاقول ونحن انّما غضبنا للّه ولکم، فانّه منّ علینا بما هو أهله أن نشکر فیه آلاءه وبلاءه وغماءه قولاً یصعد إلى الله فیه الرضا، و تنتشر فیه عارفه الصدق، یصدق اللّه فیه قولنا ونستوجب فیه المزید مِن ربّنا، قولاً یزید ولایبید، فانّه لم یجتمع قوم قطّ على أمر واحد الا اشتد أمرهم، واستحکمت عقدتهم، فاحتشدوا فی قتال عدوّکم معاویه و جنوده، فانه قد حضر ولاتخاذلوا فانّ الخذلان یقطع نیاط القلب، وانّ الاقدام على الأسنه نجده وعصمه لأنّه لم یمتنع قوم قظّ رفع اللّه عنهم العله و کفاهم جوائح الذله، و هداهم معالم المله»;

سپاس خداوندى را که معبودى جز او نیست و شریکى ندارد و او را چنان که سزاواراست ستایش مى کنم، به راستى حق بزرگى را که خداوند به شما عنایت کرده  و نعمت هاى فراوانى را که به شماارزانى داشته، قابل شمارش نیست و سپاس و شکرش ادا نگردد و در توصیف و بیان نگنجد. ما به خاطر خدا و در جهت مصالح شما خشم گرفتیم، زیرا خداوند بر ما منّت نهاده تا شکرگزار وى شویم و در نعمت ها و آزمون ها و بخشش هایش خشنودى و رضاى او را به دست آوریم، تا نشانه راستین حق در میان ما گسترش یابد و خداوند ما را در آن راستگو شمارد تا سزاوار نعمتى فزون تر از جانب پروردگار خود شویم، گفتارى که نعمت را افزون کند و آن را به تباهى نکشاند، امور هر ملتى که به اتحاد و همبستگى دست یافت استحکام یافته و به قدرت رسیدند و پیوندشان استوار و پابرجا گردید. بنابراین، براى نبرد با دشمن خود معاویه و سپاهیانش بسیج شوید زیرا اینک آماده نبرد با شماست مبادا دست از یارى و پشتیبانى یکدیگر بردارید که این عمل سبب گسستن رشته پیوند دل ها مى شود و پایمردى در نبرد و پیکار ضامن همیارى و جلوگیرى از شکست است، زیرا خداوند مردمى را که از خود پایدارى نشان دهند از ضعف و سستى و ناتوانى مى رهاند و در محنت ها و دشوارى هاى خوارى و ذلت آن ها را مورد حمایت قرار مى دهد و به نشانه هاى دیانت رهنمونشان مى گرداند.

والصلح تأخذ منه مارضیت به *** والحرب یکفیک مِن أنفاسهاجرع [۲۱]

سخنان فصیح و بلیغ امام (علیه السلام)سراسر، دعوت به وحدت و یکپارچگى و همیارى در جهت نبرد و مبارزه با سرکشان و زورگویان بود و مردم به درخواست امام پاسخ مثبت داده و به سرعت خویش را براى یارى حق و دفاع از آیین مقدس اسلام، مهیا ساختند.

٨ . نبرد صفین

هر دو سپاه در صفین گردآمدند و امام على(علیه السلام)تلاش فراوانى انجام داد تا از بروز جنگ با معاویه پرهیز شود ولى تلاش هاى آن بزرگوار بى نتیجه ماند و ناگزیر وارد عرصه کارزار شد. چندین ماه به طول انجامید و طى آن هزاران تن از مسلمانان و مؤمنان قربانى قدرت طلبى معاویه شدند.

امام حسن (علیه السلام)در جنگ صفین نقش بسیار برجسته اى ایفا نمود. تاریخ نگاران آورده اند: هنگامى که امام على بن ابى طالب (علیه السلام)صفوف لشکریانش را آراست و فرماندهى جناح راست سپاه را به امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقیل سپرد.[۲۲] معاویه خواست امام حسن (علیه السلام)را بیازماید، از این رو، عبید الله بن عمر را نزد او فرستاد تا با وعده خلافت به او وى را بفریبد، شاید از یارى پدرش دست بردارد، عبید الله به سوى حضرت رفت و عرضه داشت: کارى به شما دارم.

حضرت فرمود: چه کارى؟

عبید الله گفت: «پدرت قریشیان را از اول تا آخر از دم تیغ گذراند و مردم از او کینه ها به دل دارند، آیا حاضرى زمام امور را خود به دست گیرى تا تو را به زمامدارى برگزینیم؟!».[۲۳]

امام حسن (علیه السلام)در کمال قاطعیت فرمود: به خدا سوگند! چنین کارى هیچ گاه انجام پذیرفتنى نیست» سپس افزود:

«لکأنیّ أنظر إلیک مقتولا فی یومک أو غدک، أما ان الشیطان قد زین لک وخدعک حتى أخرجک مخلقا بالخلوق وترى نساء اهل الشام موقفک و سیصرعک اللّه و یبطحک لوجهک قتیلاً;[۲۴]»

گویى امروز یا فردا تو را در میدان جنگ کشته مى بینم، شیطان فریبت داده و چنان تو را زینت بخشیده که خود را آراسته و معطر ساخته اى تا زنان شام با دیدنت فریفته تو شوند ولى به زودى خداوند تو را به خاک هلاکت خواهد افکند. عبیدالله با ناکامى در مأموریتش مأیوس و درمانده نزد معاویه بازگشت و او را در جریان سخنان امام حسن (علیه السلام)قرار داد و معاویه گفت: «او پسر پدرش است.»[۲۵]

همان روز عبیدالله به طرفدارى از معاویه به میدان جنگ رفت، پس از اندکى توسط مردى از قبیله هَمْدان به قتل رسید. وقتى امام حسن (علیه السلام)از میدان کارزار عبور نمود، مردى را دید بر جنازه اى تکیه زده و نیزه اش را در چشم او فرو برده و افسار اسبش را به پاى او بسته است. امام (علیه السلام)به اطرافیانش فرمود: ببینید این مرد کیست؟ همراهان به حضرت اطلاع دادند که وى مردى از قبیله همدان و شخص مقتول، عبید الله بن عمر است.[۲۶]

پر واضح است که این رخداد از جمله کرامات امام حسن (علیه السلام)تلقى مى شود زیرا حضرت قبل از وقوع ماجرا از سرنوشت عبیدالله خبر داده و وى را از سرانجام ذلت بارش، آگاه ساخته بود و این ماجرا به این سرعت تحقق یافت.

٩ . جلوگیرى از نبرد امام حسن (علیه السلام)

رویارویى در جنگ صفین حالتى یکنواخت نداشت، گاهى به صورت درگیرى و جنگ و گریز میان دو سپاه انجام مى پذیرفت و گاهى دو لشکر کاملا با یکدیگر در مى آویختند. در نخستین رویارویى که جنبه درگیرى کامل داشت امام على (علیه السلام)فرزندش حسن را مهیاى حمله به صفوف سپاهیان شام دید، به اطرافیانش فرمود:

این جوان را به فرمان من از جنگ باز دارید مبادا با شهادتش پشتم را بکشند، زیرا دریغم مى آید با مرگ این دو جوان (یعنى حسن و حسین) دودمان رسول خدا(صلى الله علیه وآله) قطع شود.

١٠ . امام حسن(علیه السلام)و حکمیت

پس از گذشت چند ماه از رویارویى سپاه امام على (علیه السلام)و لشکریان معاویه و خسارت هاى فراوانى که متوجه دو طرف شد، سپاهیان حق، به فرماندهى امیرالمؤمنین(علیه السلام)در آستانه پیروزى و پایان دادن به خونریزى شدیدى که معاویه آن را در پیکر امت اسلام به وجود آورد، قرار گرفتند. ولى عمرو عاص لشکریان معاویه را از شکست حتمى نجات داد و آن زمانى بود که سپاه معاویه قرآن ها را بر نیزه کرده  و خواستار حکمیت قرآن بین طرفین شدند و آن گاه که جمعى از جنگجویان، امام على (علیه السلام)را تحت فشار زیاد قرار دادند حضرت به ناچار پذیراى حکمیت شد، اینان افرادى بودند که در اثر جهل و نادانى تحت تأثیر نیرنگ و فریب عمروعاص قرار گرفتند چنان که منافقان و فرصت طلبان با حمایت و پشتیبانى از افراد نادان، خواستار وارد کردن فشار بیشتر آنان بر امام مظلوم (علیه السلام)شدند.

با فریب خوردن ابوموسى اشعرى نماینده عراقیان با حیله عمروعاص نماینده شامیان در ماجراى حکمیت، آن دسته از افرادى که حکمیت را بر امام تحمیل کرده  بودند به اشتباه بزرگى که در آن گرفتار آمدند، پى بردند. از این رو، متوجه امام شده واز او خواستند کلیه تعهداتى را که در اثر فشار آنان امضاء نموده، لغو کند و جنگ با معاویه را از سر بگیرد. فراتر از آن، اظهار داشتند که حضرت با پذیرفتن حکمیّت، مرتکب اشتباه شده است به همین دلیل، شعار «لاحکم الا اللّه» را که سبب آشفتگى دیگر و فاجعه جدیدى بین لشکریان امام على (علیه السلام)شد، سر دادند.

از این جا بود که امام (علیه السلام)جلوگیرى از وقوع حادثه را ضرورى دانست. بدین ترتیب، فردى را که از هر جهت مورد اطمینان و احترام مردم بود فرا خواند تا در مورد آنان سخن بگوید و سخنانش به گونه اى باشد که با دلیل و برهان بر حکم ابوموسى اشعرى خط بطلان بکشد و مشروعیت اصل حکمیت را براى آنان روشن سازد، امام (علیه السلام)فرزندش امام حسن را براى این کار برگزید و بدو فرمود: فرزندم! به پاخیز و درباره این دو تن، عبدالله بن قیس (ابوموسى اشعرى) و عمرو عاص سخن بگو.

امام مجتبى (علیه السلام)به پاخاست و بر چوب هاى منبر بالا رفت و فرمود:

مردم! به راستى که شما در باره این دومرد فراوان سخن گفتید، این دو انتخاب شده بودند که فقط

طبق کتاب خدا حکم کننده نه از روى هواى نفس، ولى برعکس به هواى نفس حکم کردند نه به کتاب خدا و کسى که چنین باشد نمى توان او را حکم نامید، بلکه وى محکوم است و عبدالله بن قیس (ابوموسى) آنگاه که خلافت را براى عبدالله بن عمر مقرر داشت، مرتکب سه اشتباه شد: با پدرش عمر مخالفت کرد، زیرا عمر به این کار راضى نشد و حتى پسر خود را از اعضاى شورا نیز قرارنداد.

دوم: با خود عبدالله در این مورد مشورت نکرد.

سوم: مهاجران و انصارى که حکومت را سرپا نموده و به وسیله آن بر مردم حکومت مى رانند، در

این باره نظرى ارائه ندادند ولى اصل حکمیت داراى مشروعیت است چرا که نبى اکرم(صلى الله علیه وآله) سعد بن معاذ را در ماجراى بنى قریظه حکم قرار داد و او نیز طبق رضاى خدا حکم کرد، تردیدى نیست اگر مخالفت کرده  بود، رسول خدا(صلى الله علیه وآله) بدان حکمیت رضایت نمى داد.[۲۷]

امام حسن(علیه السلام)در سخنرانى بسیار مناسب خود مهم ترین نقاط حساسى که محور نزاع و مشاجره و منع فتنه و آشوب را تشکیل مى داد ارائه نمود و روشن ساخت کسى که براى حکمیت انتخاب مى شود اگر بر مبناى حق حکم کند از گفتارش پیروى مى شود و نظریه اش، به خصومت و دشمنى پایان مى دهد و تسلیم خواسته ها و تمایلات فاسد نمى شود و ابوموسى در حکمیتش تسلیم حق نبود بلکه با پیروى از هواى نفس خویش عبدالله بن عمر را کاندید خلافت نمود در صورتى که پدرش عمر وى را شایسته خلافت ندانسته بود. افزون بر این که شرط اساسى انتخاب، اتفاق نظر مهاجر و انصار در آن گزینش بود که چنین چیزى نیز حاصل نشد چنان که امام (علیه السلام)در سخنان خویش با استناد به حکمیت سعد بن معاذ در بنى قریظه به دستور رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) به مشروعیت حکمیت، که خوارج در مقام انکار آن بر آمده بودند اشاره فرمود.

١١ . وصیت امیرالمؤمنین(علیه السلام)به فرزندش حسن(علیه السلام)

امام امیرالمؤمنین (علیه السلام)در بازگشت از صفین در منطقه اى به نام «حاضرین» وصیت مهمى خطاب به فرزندش امام حسن (علیه السلام)عنوان فرمود که درس هاى ارزنده اى در بردارد.

١. من الوالد الفان، المقرّ للزمان المدبر العمر ، المستسلم للدنیا، الساکن مساکن الموتى و الظاعن عنها غداً الى المولود المؤمل ما لایُدرک السالک سبیل مَن قد هلک، غرض الأسقام، و رهینه الأیام و رمیه المصائب…

٢. اما بعد; فان فیما تبیّنت من إدبار الدنیا عنى، و جموح الدهر علىّ، واقبال الآخره الى، ما یزعنى عن ذکر من سواى، والاهتمام بما ورائى غیر انى حیث تقرد بى دون هموم الناس هم نفسى فصدفنى رأیى وصرفنى عن هواى وصرّح لى محض أمرى فأفضى بى الى جد لایکون فیه لعب و صدق لا یشوبه کذب و وجدتک بعضى بل وجدتک کلى حتى کأنّ شیئاً لو اصابک أصابنى، و کانّ الموت لو أتاک أتانى فعنانى من أمرک ما یعنینى من أمر نفسى، فکتبت الیک کتابى مستظهراً به ان أنا بقیتُ لک او فنیت.

٣. فانى اوصیک بتقوى الله – اى بنى – ولزوم أمره وعماره قلبک بذکره والاعتصام بحبله و اى سبب أوثق من سبب بینک وبین الله ان أنت أخذت به؟

١. وصیتى است از پدرى فانى، او که پذیراى دشوارى هاى روزگار است و عمر خویش را پشت سر نهاده و تسلیم زمانه گشته است. نکوهشگر دنیا و ساکن دیار مردگان، که فردا از آن سفر خواهد کرد، به فرزندى که در آرزوى چیزى به سر مى برد و بدان دست نخواهد یافت و طى کننده راهى است که رهروانش به هلاکت رسیدند، هدف تیرهاى بیمارى، و گروگان گذر زمان است. سپرى که آماج تیرهاى مصیبت و اندوه است.

٢. اما بعد; من از پشت کردن دنیا به خود و سرکشى روزگار بر خویش و روى آوردن آخرت به خود، دریافتم که باید دیگران را رها سازم و به خود بپردازم و تمام همّت خویش را در کار آخرت به کار گیرم هرچند در اندیشه مردم هستم، در خود نیز بیندیشم و غم خود نیز بخورم، این اندیشه مرا بازگرداند و از پیروى خواسته هاى نَفْس بازداشت و حقیقت کارم را برایم روشن ساخت و در نتیجه مرا به تلاشى جدّى برانگیخت که بازیچه نبود، با حقیقتى آشنا ساخت که در آن دروغى راه نداشت، من تو را پاره تن خود، بلکه تمام وجود خودم یافتم، چنان که اگر آسیبى به تو رسد گویى به من رسیده و اگر مرگ به سراغت آید گویى به سراغ من آمده. از این رو، کار تو را چون کار خویشتن پنداشتم و بدین منظور این سفارش را نوشتم تا برایت تکیه گاهى باشد، زنده باشم یا نباشم.

٣. پسرم! تو را به پرواى از خدا و ملازمت دستورات او و آباد کردن د ل خود، به یاد وى و چنگ زدن به ریسمانش سفارش مى کنم، کدام رشته اگر بدان چنگ زنى از رشته اى که میان تو و خداست، استوارتر است؟

۴. أحی قلبک بالموعظه، وأمته بالزهاده، وقوّه بالیقین، ونوّره بالحکمه وذلّله بذکر الموت وقرّره بالفناء وبصّره فجائع الدنیا وحذّره صوله الدهر وفحش تقلب اللیالی والأیام وأعرض علیه أخبار الماضین وذکّره بما اصاب مَن کان قبلک مِن الأولین و سر فی دیارهم واثارهم فانظر فیما فعلوا وعما انتقلوا، واین حلّوا ونزلوا، فانک تجدهم قد انتقلوا عن الأحبه، وحلّوا دیارالغربه و کأنک عن قلیل قد صرت کأحدهم، فأصلح مثواک، ولاتبع أخرتک بدنیاک ودع القول فیما لاتعرف والخطاب فیما لم تُکلّف.

۵. وخض الغمرات للحق حیث کان، وتفقه فى الدین، وعوّد نفسک التصبّر على المکروه ونعم الخلُق التصبّر فی الحق، وألجى نفسک فی أمورک کلّها الى الهک، فانّک تلجئها الى کهف حریز ومانع عزیز.

۶. فتفهّم یا بُنیّ وصیّتی، واعلم أن مالک الموت هو مالک الحیاه، و أن الخالق هو الممیت، و أن المُفنى هو المُعید، و أنّ المبتلی هو المعافی، وأنّ الدنیا لم تکن لتستقرّ إلاّ على ما جعلها اللّه علیه مِن النعماء والابتلاء والجزاء فی المعاد، او ما شاء ممّا لاتعلم… فاعتصم بالذی خلقک ورزقک وسوّاک، ولیکن له تعبّدک، والیه رغبتک، ومنه شفقتک.

۴. دلت را با موعظه زنده نما و با بى رغبتى به دنیا آن را بمیران و سرکوب آن، با یقین، آن را قوى ساز و با حکمت، روشن آن و با یاد مرگ، آن را فروتن و خوار گردان، آن را در اقرار به فناى هر چیزى وادار و در فجایع دنیوى، بینایى اش ببخش. و از هجوم دشوارى هاى زمانه و زشتى دگرگونى شب ها و روزها، بر حذرش دار و سرگذشت گذشتگان را به او ارائه بده و آن چه را بر سر دنیاى تو آمده به آن یادآور شو. در شهرها و خانه ها و آثارشان عبورنما و نیک بنگر که چه کردند و از آجا رفتند و در آجا فرود آمدند و منزل گزیدند! اگر چنین کنى درخواهى یافت که آنان از میان دوستان رفتند و به سراى غربت درآمدند و گویى دیرى نپاید که تو نیز به یکى از آنان تبدیل خواهى شد. بنابراین، جایگاه همیشگى ات را نیکو ساز و آخرتت را به دنیاى خویش سودا مکن. از آن چه نمى دانى سخن مگو و از آن چه بر عهده ات نیست دَم مزن.

۵. در گرداب دشوارى ها و مشکلاتِ حق وارد شو و دین را عمیقانه دریاب. خویشتن را در امورِناخوشایند به صبر و بردبارى عادت بده، که صبر در راه حق، از اخلاق نکو و پسندیده تلقّى مى شود، خود را در همه کارها در پناه خداى خویش قرار ده که اگر چنین کنى به پناهگاهى استوار و در پناه نگاهبانى قدرتمند، درآمده اى.

۶. پسرم! سفارش و وصیّتم را به خوبى درک آن و بدان که مرگ از آن کسى است که حیات از آنِ اوست و آفریننده، همان کسى است که مى میراند و فنا کننده همان است که باز مى گرداند و گرفتارکننده همان کسى است که عافیت مى بخشد. دنیا جز بر آن حال که خدا آن را مقرر داشته با نعمت ها و بلاها و پاداش روز جزا و دیگر امورى که او خواسته و ما نمى دانیم، استقرار نمى یابد… پس به خدایى که تو را آفریده و روزى داده و اندکمى نیکو بخشیده پناه آور، بندگى ات باید براى او و توجّه به سمت و سوى وى و بیم ات از او باشد.

٧. واعلم یا بُنیّ أنّ احداً لم ینبئ عن اللّه سبحانه کما أنبأ عنه الرسول(صلى الله علیه وآله) فارضَ به رائداً، و إلى النجاه قائداً، فإنّی لم آلُک نصیحهً فإنّک لن تبلغ فی النظر لنفسک وإن اجتهدت – مبلغ نظری لک.

٨. واعلم یا بُنیّ أنه لو کان لربّک شریک لأتتک رُسلُه، ولرأیتَ آثار ملکه وسلطانه، ولعرفت افعاله و صفاته، ولکنّه اله واحد کما وصف نفسه، لایضاده فی ملکه أحد، ولایزول ابداً ولم یزل.اوّل قبل الأشیاء بلا اَولیّه، وآخر بعد الأشیاء بلانهایه، عَظُم عن أن تثبت ربوبیّته بإحاطه قلب او بصر.

٩. فإذا عرفت ذلک فافعل کما ینبغی لمثلک أن یفعله فی صِغَر خطره وقلّه مقدرته وکثره عجزه، وعظیم حاجته الى ربّه، فی طلب طاعته، والخشیه مِن عقوبته، والشفقه من عقوبته، والشفقه مِن سخطه، فإنّه لم یأمرک إلاّ بحَسَن ولم ینهک إلاّ عن قبیح.

١٠ . … یا بُنىّ اجعل نَفسک میزاناً فیما بینک وبین غیرک، فأحبب لغیرک ما تحبّ لنفسک، واکره له ما تکره لها، ولا تَظلم کما لا تُحبّ أن تُظلم، وأحسن کما تحبّ أن یُحسن إلیک، واستقبح من نفسک ما تستقبحه مِن غیرک، و ارض من الناس بما ترضاه لهم من نفسک ولا تقلْ ما لا تعلم و إنّ قلّ ما تعلم، ولاتقل ما لا تحبّ أن یقال لک.

٧. پسرم! بدان هیچ کس از خدا آن گونه که پیامبر ما خبر داده، اطلاع نداده است. بنابراین، به او خشنود شو تا پیشوا و رهنمونگر تو به سوى نجات و رهایى باشد که من از نصیحت به تو کوتاهى نکردم و تو در اندیشه ات براى خود – هر چند بکوشى – به مقدارى که من در حق تو مى اندیشم، نخواهى رسید.

٨. پسرم! بدان اگر پروردگارت شریکى داشت، فرستادگان آن شریک به سویت مى آمدند و آثار مُلک و پادشاهى او را مشاهده مى کردى و کارها و صفاتش را مى شناختى امّا او خدایى یگانه و بى همتاست، همان گونه که خویشتن را وصف نموده است. کسى در قلمرو حکومتش بر ضدّ او وجود ندارد، همواره هست و همیشه بوده است. خدایى که اوّل است پیش از هر چیز، بى آن که او را اولیّتى باشد و آخر است پس از هر چیز، بى آن که از نهایتى برخوردار باشد. بزرگ تر از آن است که ربوبیّتش را دلى یا دیده اى فرا گیرد.

٩. اکنون که بر این حقیقت آگاه شدى چنان عمل نما که فردى نظیر تو که از منزلتى کوچک و نیرویى اندک برخوردارى و ناتوانى ات بسیار و نیازت به پروردگارت زیاد است. در اطاعت او و ترس از عذاب و هراس از خشم او، عمل مى کند زیرا خداوند تو را تنها به نیکى فرمان داد و تنها از زشتى ها، نهى کرده  است.

١٠ . پسرم! خود را میزان میان دیگران قرار ده، آن چه را براى خود مى پسندى براى دیگران نیز بپسند و آن چه را براى خود نمى پسندى براى دیگران نیز مپسند همان گونه که دوست ندارى به تو ستم روا شود تو نیز به دیگران ستم روا مدار و همان گونه که مى خواهى به تو نیکى شود تو نیز به دیگران نیکى آن، کارى را که از دیگران زشت مى شمارى از خود نیز زشت شمار. از مردم براى خود به همان خشنود باش که از خود در حق آنان خشنود هستى. آن چه را نمى دانى مگو، هرچند دانسته هایت اندک باشد و آن چه را نمى پسندى درباره ات بگویند تو نیز در حق دیگران مگو.

١١ . واعلم أنّ الاعجاب ضدالصواب، وآفه الألباب، فاسعَ فی کدحک و لا تکن خازناً لغیرک

واذا أنت هدیت لقصدک فکن اخشع ما تکون لربّک.

١٢ . … واعلم أنّ الذی بیده خزائن السماوات والأرض قد أذن لک فی الدعا، وتکفّل لک

بالاجابه، وأمرک ان تسألهُ لیعطیک، وتسترحمه لیرحمک، ولم یجعل بینک وبینه مَن یحجبک عنه.

١٣ . … ثم جعل فی یدیک مفاتیح خزائنه بما أذن لک فیه من مسألته، فمتى استفتحت بالدعاء أبواب نعمته، واستمطرت شآبیب رحمته، فلا یُقنّطک إبطاء اجابته، فإنّ العطیّه على قدر النیّه، وربّما اُخرّت عنک الإجابه لیکون ذلک أعظم لأجر السائل، وأجزل لعطاء الآمل، وربّما سألت الشیء فلا تؤتاه، واوتیتَ خیراً منه عاجلاً او آجلاً او صُرف عنک لما هو خیر لک، فلرُبّ أمر قد طلبته فیه هلاک دینک لو اُوتیته فلتکن مسألتک فیما یبقى لک جماله، ویُنفى عنک وباله، فالمال لایبقى لک ولا تبقى له.

١۴ . … یا بُنىّ! أکثر من ذکر الموت، و ذکر ما تهجُم علیه، وتُقضی بعد الموت إلیه حتى یأتیک وقد أخذت منه حذرک، وشددت له أزرک، ولایأتیک بغتهً فیبهرک، وایّاک أن تغترّ بما ترى من إخلاد اهل الدنیا الیها، وتکالبهم علیها، فقد نبأک اللّه عنها، ونَعَتْ هی لک عن نفسها،

وتکشّفتْ لک عن مساویها، فإنّما أهلها کلاب عاویه، وسباع ضاریه، یهرّ بعضها على بعض، ویأکل عزیزها ذلیلها، ویقهر کبیرها صغیرها.

١١ . بدان که خودپسندى، خلاف راهِ صواب و آفتِ عقل و خرد آدمى است. سخت کوشاباش، امّا خزانه دار دیگران مباش. هرگاه راه خویش را یافتى در برابر پروردگارت بیش از هر زمان، فروتنى نما.

١٢ . بدان! خدایى که گنجینه هاى آسمان ها و زمین به دست اوست به تو اجازه دعا داده و اجابت آن را بر عهده گرفته است و تو را فرمان داده که از او بخواهى تا به تو ببخشد و از او رحمت درخواست کنى تا مشمول رحمتت گرداند. میان خود و تو حاجب و دربانى قرار نداده است.

١٣ . … خداوند کلیدهاى گنجینه هایش را در دستان تو نهاده است چرا که به تو اجازه داده تا از او بخواهى. بنابراین، هرگاه بخواهى مى توانى درهاى نعمتش را با دعا بگشایى و ریزش باران رحمتش را درخواست کنى، پس تأخیر در اجابت دعا تو را نومید نکند، زیرا عطا و بخشش خداوند به اندازه نیّت است چه بسا در اجابت دعایت تأخیر اندازد، تا پاداش دعاکننده بیشتر و عطاى آرزومند افزون تر گردد. چه بسا چیزى را خواسته اى و به تو ندهند ولى بهتر از آن را در دنیا یا آخرت به تو خواهند داد و یا مصلحت تو در آن بوده که آن را از تو دریغ دارند چه بسا چیزى از خداوند بخواهى که اگر عطایت کند موجب تباهى دینت مى شود. بنابراین، همواره از خد اوند چیزى را بخواه که زیبایى اش برایت بماند وِزْر و وبال آن از تو دور باشد که نه ثروت براى تو مى ماند و نه تو براى ثروت ماندنى هستى.

١۴ . پسرم! مرگ و موقعیتى را که ناگهان در آن قرار مى گیرى و پس از مرگ بدان مى رسى، فراوان یاد آن تا چون مرگ به سراغت آمد براى آن مهیا باشى و بار خویش را بسته باشى نه آن که مرگ ناگهان به سراغت آید و تو را مغلوب سازد مبادا دلبستگى دنیاپرستان و کشاکش آن ها بر سر دنیا تو را بفریبد که خداوند تو را از حال دنیا آگاه کرده  است و دنیا نیز تو را از نابودى و مرگ خویش باخبر ساخته، زشتى هایش را برایت آشکار نموده است. دنیاپرستان به سگانى عوعو کننده و درندگان خون آشامى مى مانند که برخى بر بعضى دیگر از روى خشم، زوزه مى آشند و آن که نیرومند است ناتوان را مى خورد و آن بزرگ است بر کوچکترش غلبه مى کند.

١۵ . … واعلم یقیناً أنّک لن تبلغ أمَلَک، ولن تعدو أجلک، وأنّک فى سبیل مَن کان قبلک، فخّفض فى الطلب، وأجمل فى المکتسب، فإنّه رُبّ طلب قد جرّ إلى حَرَب فلیس کل طالب بمرزوق، ولاکل مجمل بمحروم، واکرم نفسک عن آل دنیّه وإن ساقتک إلى الرغائب، فإنّک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضاً.

١۶ . ولاتکن عبد غیرک وقد جعلک اللّه حرک، وما خیرُ خیر لایُنال إلاّ بشرّ، ویسر لایُنال إلاّ بعسر. وایاک أنْ تُوجف بک مطایا الطمع، فتوردک مناهل الهلکه، وإن استطعتَ ألاّ یکون بینک وبین اللّه ذونعمه فافعل، فأنّک مدرک قَسْمَکَ، وآخذ سهمَک، وإنّ الیسیر من اللّه سبحانه اعظم وأکرم من الکثیر من خَلقِه وإن کان کُلّ منه.

١٧ . … ولایکن أهلک أشقى الخلق بک، ولاترغبنّ فیمن زهد عنک، ولایکوننّ أخوک أقوى على قطیعتک منک على صلته، ولاتکوننّ على الإساءه اقوى منک على الإحسان، ولایکبرنَّ علیک ظلم مَن ظلمک، فانّه یسعى فى مضرّته ونفعک، ولیس جزاء مَن سرّک أن تسوءه.

١۵ . با جزم و یقین بدان که هرگز به آرزویت نخواهى رسید و از اجلت فراتر نروى و در همان راهِ پیشنیان گام برمى دارى. بنابراین، در دنیاطلبى آرام باش و با نیکویى به کسب و کار بپرداز، زیرا چه بسا تلاشى که به نابودى سرمایه اى انجامد. این گونه نیست که هر کوشنده اى را روزى دهند و هر مداراکننده اى را محروم سازند. نفس خویش را گرامى دار و از هر پستى و فرومایگى دور نگاهدار، هرچند تو را به نعمت هاى فراوان رساند. زیرا در برابر آن چه از بزرگوارى خویش از دست مى دهى عوضى دریافت نخواهى کرد.

١۶ . بنده دیگرى مباش که خداوند تو را آزاد آفرید. خیرى که جز با شرّ به دست نیاید و آسایشى که جز با سختى فراهم نگردد، چه خیرى دربردارد؟!

از سوار شدن بر مرکب حرص و آزمندى که تو را به آبشخورهاى هلاکت ببرند، بپرهیز. اگر توانستى صاحب نعمتى را میان خود و خدایت قرار ندهى، این کار را به انجام برسان زیرا سرانجام به آن چه نصیب توست خواهى رسید و سهمت را خواهى گرفت و اندک نعمتى که از جانب خداى سبحان باشد بزرگ تر و گرامى تر از نعمت هاى فراوانى است که از غیر خدا برسد، گرچه همه نعمت ها از آنِ خداست.

١٧ . مبادا خانواده ات به سبب تو بدبخت ترین مردم به شمار آیند. به کسى که از تو دورى مى کنند رغبت نشان بده، مبادا برادرت درگسستن از تو و پیوستن به او، تواناتر از تو و در بدى کردن، توانش بیش از تو، در نیکى کردن باشد. از ستم کسى که بر تو ستم روا داشت نگران مباش، زیرا او به زیان خویش و به سود تو مى کوشد. پاداش کسى که تو را شادمان کرد آن نیست که اندوهگینش سازى.

١٨ . واعلم یا بُنیّ! أنّ الرزق رزقان: رزق تطلبه ورزق یطلبک، فاِنّ أنت لم تأته أتاک، ما أقبح الخضوع عند الحاجه، والجفاء، عند البغی! إنّما لک من دنیاک ما اصلحت به مثواک وإن کنت جازعاً على ما تفلّت من یدیک، فاجزع على کلّ ما لم یصل إلیک، استدل على ما لم یکن بما قد کان، فان الأمور أشباه، ولا تکوننّ ممّن لاتنفعه العِظَه إلاّ إذا بالغت فى إیلامه، فإنّ العاقل یتّعظ بالآداب والبهائم لاتتّعظ إلاّ بالضرب.

١٩ . … استودَعِ الله دینک ودُنیاک، وأسألهُ خیر القضاء لک فی العاجله والآجله والدنیا والآخره والسلام»;

١٨ . پسرم بدان! رزق و روزى دوگونه است: یکى آن است که تو در پى آن هستى و یکى آن که تو را مى جوید که اگر به سویش نروى نیز به نزد تو خواهد آمد. چه زشت است فروتنى به هنگام نیاز و ستم به وقت توانگرى. سود و بهره تو از دنیا همان است که با آن آخرتت را اصلاح مى کنى، اگر براى آن چه از کف داده اى ناله مى کنى. پس، براى آن چه به دست نیاورده اى نیز ناله و فریاد برآور. بر آن چه نبوده به آن چه بوده استدلال آن، زیرا امور دنیا شبیه به یکدیگرند، از آن دسته از مردم مباش که پند و اندرز، سودشان نرساند مگر آن گاه که او را شدیداً به رنج آورى که خردمند، با تربیت پند مى گیرد و چارپایان جز با ضرب تازیانه پند نمى گیرند.

١٩ . دین و دنیایت را به خدا بسپار و از او بهترین تقدیر را در امروز و فردا و دنیا و آخرت برایت درخواست مى کنم، و السلام.

١٢ . جنگ نهروان و نقشه آشتن امیرالمؤمنین(علیه السلام)

نفاق و سرپیچى برخى افراد نادان که به ظاهر دَم از دیندارى مى زدند، سرانجام به جایى رسید که مجموعه هاى بزرگى از لشکریان امیرالمؤمنین (علیه السلام)از فرمان آن بزرگوار سربرتافتند، بلکه این مارقان پافراتر نهاده و حکم به تکفیر آن حضرت(علیه السلام)نمودند.

پس از جنایاتى که مارقین در عراق مرتکب شدند «نهروان» را مرکز فعالیّت هاى متمرّدانه و سرپیچى خود قرار دادند و امام (علیه السلام)ناگزیر شد به سوى آنان به حرکت درآید. حضرت پس از باز کردن باب مذاکره و گفت و گو و اتمام حجّت بر آنان، به کسانى که بر انحراف و کینه توزى و کفر خویش پافشارى داشتند، اعلان جنگ داد و بدین ترتیب، به جز افرادى انگشت شمار بقیّه را از دَمِ تیغ گذراند. عبدالرحمان بن ملجم مرادى که دلى سرشار از بغض و آینه اى آورآورانه نسبت به امام مظلوم شیعیان على (علیه السلام)داشت از جمله افراد اندکى بود که از صحنه جنگ نهروان گریخته بودند. وى نهانى نقشه قَتل امیرمؤمنان (علیه السلام)را طراحى کرده  و در پایان و پس از هماهنگى با عده اى از خوارج و منافقان کوفه، توانست در شب نوزدهم ماه رمضان المبارک سال (۴۰) هجرى در محراب عبادت و در خانه خدا – مسجد کوفه – امام را ترور نماید و نداى جاودان على در آفاق طنین افکند که: «فزتُ و ربّ الکعبه»; به خداى کعبه، رستگار شدم.

١٣ . شب شهادت

امام على (علیه السلام)قبل از دمیدن پگاه فجر خواست به قصد مناجات و راز و نیاز با خداى خویش در مسجد کوفه از خانه بیرون رود، مرغابى هاى موجود در حیاط منزل که به امام حسن (علیه السلام)هدیه شده بودند در برابر حضرت فریاد برآوردند و آن بزرگوار از فریاد آنان وقوع رخداد بزرگ و مصیبت جانکاهى را پیش بینى کرد و فرمود: قدرتى برتر از قدرت خدا نیست، فریادهایى که ناله هایى را در پى دارد. امام امیرمؤمنان (علیه السلام)به سمتِ در خانه که از چوب درخت خرما ساخته شده بود آمد و خواست آن را بگشاید، بر او دشوار آمد، در را از پاشنه بر کند و ردایش از دوش مبارک وى افتاد، و در حالى که این اشعار را زمزمه مى کرد آن را محکم بست: کمرت را براى مرگ محکم بربند که مرگ قطعاً به سراغت خواهد آمد و آن گاه که به سراغت آمد از آن بیم به خود راه مده.[۲۸]

امام حسن (علیه السلام)سراسیمه از خروج پدر در آن سحرگاه، بدو عرضه داشت: پدر جان! چرا این وقت شب از خانه بیرون مى روى؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام)پاسخ داد; امشب خوابى دیدم که مرا به این کار واداشت.

امام مجتبى (علیه السلام)عرض کرد: خیراست، چه خوابى دیدید آن را برایم بازگو فرما.

امام على (علیه السلام)در پاسخ فرزندش فرمود: خواب دیدم جبرئیل از آسمان بر کوه ابوقبیس فرود آمد و دو سنگ برداشت و بر روى بام کعبه برد و آن ها را بر هم زد، سنگ ها چونان خاکستر   نرم و از هم پاشیده شد به گونه اى که ذرّات آن همه خانه هاى مکه و مدینه را فرا گرفت.

امام حسن (علیه السلام)پرسید: پدر! تعبیر این خواب چیست؟

امیرمؤمنان (علیه السلام)فرمود: اگر تعبیرش ظاهر شود پدرت کشته مى شود و عزا و ماتم کشته شدن او همه مردم مکه و مدینه را در سوک مى نشاند.

امام حسن (علیه السلام)بى قرار و سراسیمه از جا جست و با صدایى آرام و پراندوه از پدر پرسید: پدر! این فاجعه کى رخ مى دهد؟

امام على (علیه السلام)فرمود: «خداى متعال در قرآن مى فرماید: (وَ ما تَدْری نَفْسٌ ما ذا تَکْسِبُ غَداً وَ ما تَدْری نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ)[۲۹]

(هیچ کس نمى داند فردا چه به دست مى آورد و کسى نمى داند در چه سرزمینى از دنیا مى رود) ولى حبیب من پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)فرمود: این حادثه در دهه آخر ماه رمضان اتفاق خواهد افتاد و قاتل من ابن ملجم است.

امام حسن (علیه السلام)عرضه داشت: اکنون که قاتل خود را مى شناسى وى را بکش. امیرالمؤمنین (علیه السلام)فرمود: قبل از جنایت، قصاص جایز نیست و هنوز او کارى انجام نداده است». امام على(علیه السلام)فرزندش را سوگند داده تا به بستر خود باز گردد و امام حسن نیز چاره اى جز اطاعت فرمان پدر نداشت.[۳۰]

١۴ . در کنار پیکر مجروح پدر

امیرمؤمنان (علیه السلام)به مسجد کوفه رسید و آن فاجعه بزرگ به دست شقاوتمندترین انسان ها اتفاق افتاد. مردم کوفه با شنیدن خبر این مصیبتِ جانکاه، به مسجد شتافتند و فرزندان امام (علیه السلام)به سرعت به سمت مسجد حرکت کردند و امام حسن (علیه السلام)قبل از همه به مسجد رسیده و پدر را در محراب عبادت در خون خود غلتان دید که چهره و محاسن مبارکش از خونش خضاب گشته بود و گروهى پیرامونش حلقه زده و وى را براى اداى نماز مهیا مى کردند وقتى چشم امیرالمؤمنین به فرزندش حسن افتاد به او دستور داد با مردم نماز بگزارد. امام خود با این که خون از بدن مبارآش جارى بود نمازش را نشسته به جا آورد.

امام حسن (علیه السلام)پس از اداى نماز سر پدر را به دامن گرفت و از او پرسید: پدر! کدام جنایت پیشه با تو چنین کرد؟ امیرالمؤمنین(علیه السلام)در پاسخ فرمود: عبدالرحمن بن ملجم.

امام مجتبى (علیه السلام)پرسید: از کدام سو گریخت؟

امیرمؤمنان (علیه السلام)فرمود: نیازى به تعقیب او نیست به زودى از این در به شما اشاره فرمود. دیرى نپایید که ابن ملجم تبهکار را سر «کنده» وارد خواهد شد و بر باب برهنه و دست بسته از همان در به حضور آوردند، در برابر امام حسن (علیه السلام)ایستاد، امام به آن جنایتکار فرمود: ملعون! تو امیرمؤمنان و پیشواى مسلمانان را کشتى؟ این پاداش خیرخواهى وى در حق تو بود که پناهت داد و به خود نزدیک ساخت؟

امیرمؤمنان (علیه السلام)چشمان مبارکش را گشود و با صدایى آرام به قاتلش فرمود:

ابن ملجم! فاجعه اى سخت آفریدى و حادثه بزرگى به وجود آوردى، آیا من در حق تو آن همه مهربانى نکردم و در عطا و بخشش تو را بر دیگران مقدم نداشتم؟! آیا این پاداش خدمات من بود؟!

سپس امام (علیه السلام)به فرزندش حسن سفارش فرمود به او نیکى و احسان نماید و فرمود: پسرم! با اسیرت مدارا آن و بر او ترحّم نما و مهربان باش.

امام حسن(علیه السلام)عرضه داشت: پدر! این ملعون تو را کشتو ما را در سوگت عزادار ساخت، مى فرمایى با او مهربانى کنیم؟.

امیرمؤمنان(علیه السلام)، در پاسخ فرزند فرمود: پسرم! ما خاندانِ عفو و بخششیم، از هر چه مى خورى به اسیرت بخوران و از آن چه مى نوشى به او بنوشان، اگر من از دنیا رفتم به قصاص خونم وى را بکش ولى مبادا او را مُثله کنى که شنیدم پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)مى فرمود: حتى سگ گزنده را مُثله نکنید. اگر زنده ماندم مى دانم با او چه کنم و خود، از هر کس به عفو و بخشش او سزاوارترم، زیرا ما خاندانى هستیم که گناهکار را مى بخشاییم و در حق او بزرگوارى می ورزیم.[۳۱]

امام حسن (علیه السلام)با دلى پر از غم و اندوه نگاهى به پدر کرد و عرضه داشت: پدر! پس از تو به چه کسى دل خوش کنیم؟ مصیبت جانسوز شما درست همانند مصیبت از کف دادن جدمان پیامبر است.

امیرمؤمنان (علیه السلام)امام حسن را دربر گرفت و تسکین داد و فرمود: پسرم! دلت را با صبر و شکیبایى به خدا بسپار و پاداش خود و برادرانت را در مصیبتم بزرگ گرداند. امام حسن (علیه السلام)گروهى از پزشکان را براى مداواى پدر بزرگوارش گردآورد از جمله اثیر بن عمرو سکونى[۳۲] که در علوم پزشکى سرآمد تیم معالج به شمار مى آمد. وى شُشِ تازه گوسفندى خواست و تارِ نازکى را از آن جدا کرد و داخل شکاف زخم سر امام نمود و سپس در آن دمید و زمانى آن را بیرون آورد، ذرّه هاى مغز سر حضرت در آن مشاهده شد زیرا ضربت دشمن به مغز مبارکش رسیده بود. اثیر بن عمرو، با پریشانى رو به امام (علیه السلام)کرد و با کلماتى حاکى از یأس و نومیدى عرضه داشت: اى امیرمؤمنان! وصیّت فرما که زخم شما مداوا ندارد.[۳۳]

امام حسن (علیه السلام)که قطرات اشک بر گونه هایش مى لغزید و قلبش در آتشى از اندوه مى سوخت، رو به پدر کرد و با صدایى آرام عرضه داشت: پدر! پشتم را شکستى چگونه مى توانم تو را با این حالت ببینم؟

امام چشمان مبارکش را گشود و حسن را سراپا غم و اندوه یافت، به آرامى و نرمى بدو پاسخ داد: پسرم! از امروز به بعد بر پدرت غم مخور و گریه و زارى مکن، امروز با جدّت پیامبر اکرم و جدّه ات خدیجه و مادرت زهرا دیدار خواهم کرد و فرشتگان لحظه به لحظه در انتظار ورود پدرت هستند. بنابراین، بر من اندوهگین مباش و گریه مکن.

زهر شمشیر ابن ملجم تبهکار در خون مبارک حضرت اثر کرد و رنگ چهره نازنینش به زردى گرایید و در آن حالت از نَفْسى آرام و دلى شادمانْ برخوردار بود و لحظه اى از یاد و نام خدا غافل نماند. به کرانه هاى آسمان مى نگریست و به پیشگاه خداى عزوجل تضرع و زارى مى کرد و عرضه مى داشت: خدایا! همراهى پیامبران و اوصیاى آنان و برترین درجات بهشتى را از تو مسألت دارم.

امیرالمؤمینن(علیه السلام)پس از این سخنان از هوش رفت و قلب امام حسن از شدت اندوه گداخت و تا آن جا که مژگانش یارى داد سیلاب اشک فرو بارید و قطراتى از آن بر چهره مبارک پدر چکید، امام دیدگانش را گشود وقتى امام حسن را به آن حالت دید او را تسکین داد و فرمود: پسرم! چرا مى گریى؟ از امروز به بعد بر پدرت غم و اندوهى نیست، پسرم! گریه مکن، تو نیز با زهر شهید مى شوى و برادرت حسین با شمشیر به شهادت خواهد رسید.

١۵ . آخرین وصیت هاى امیرمؤمنان (علیه السلام)

آن گاه امام (علیه السلام)فرزندانش را به فضایل اخلاقى سفارش فرمود و نمونه هاى برجسته اى از فضایل انسانى بدان ها ارائه و درس هاى ارزنده اى از زندگى بدانان آموخت. آن بزگوار اندرزهاى ارزشمند خویش را نخست متوجه فرزندانش حسن و حسین و سپس سایر فرزندان و تمام مسلمانان نموده و فرمود:

«اُوصیکما بتقوى الله وان لاتبغیا الدنیا وان بغتکما.

ولاتأسفا على شیء منها زوی عنکما،

وقولا للحق واعملا للأجر.

و کونا للظالم خصماً وللمظلوم عونا.

أوصیکما وجمیع ولدی وأهلی ومَن بلغه کتابی بتقوى الله ونظم أمرکم وصلاح ذات بینکم، فانی سمعت جدکم (صلى الله علیه وآله) یقول: صلاح ذات البین أفضل من عامه الصلاه والصیام.

اللّه اللّه فی الایتام، فلا تغبوا افواههم و لایضیعوا بحضرتکم.

واللّه اللّه فى جیرانکم فانّهم وصیه نبیّکم، ما زال یُوصی بهم حتى ظننّا أنّه سیورّثهم.

واللّه اللّه فى القرآن لایسبقکم بالعمل به غیرکم.

واللّه اللّه فى الصلاه فانّها عمود دینکم.

و اللّه اللّه فى بیت ربّکم، لاتخلوه ما بقیتم فانه ان ترک لم تناظروا.

واللّه اللّه فى الجهاد باموالکم وانفسکم والسنتکم فی سبیل الله.

وعلیکم بالتواصل والتباذل، وایاکم والتدابر والتقاطع.

لاتترکوا الأمر بالمعروف والنهی عن المنکر فیتول علیکم شرارکم ثم تدعون فلایستجاب لکم»;

فرزندانم! شما را به پرهیزکارى و ترس از نافرمانى خدا سفارش مى کنم. در پى دنیا مباشید هر چند دنیا در پى شما باشد.

اگر سرمایه دنیا را از دست دادید، اندوهگین نشوید.

سخن حق بگویید و در برابر دریافت پاداش آخرت کار کنید.

دشمن ستمکاران و یار ستمدیدگان باشید.

شما و فرزندانم و هر کس این وصیت نامه به او مى رسد را به تقواى الهى و رعایت نظم در کارها و اصلاح بین جامعه سفارش مى کنم زیرا از جدتان رسول خدا(صلى الله علیه وآله)شنیدم مى فرمود:

ثواب اصلاح بین مردم، از یک سال نماز و روزه برتر است.

شما را به خدا، شما را به خدا، به یتیمان توجه کنید، دهانشان را از غذا خالى نگذارید و نزد خود خوارشان نگردانید.

شما را به خدا، شما را به خدا! به همسایگان توجه داشته باشید که پیامبرتان درباره آنان سفارش مى کرد و مى فرمود: «درباره رعایت حق همسایه آن قدر به من سفارش شد که گمان بردم همسایه از انسان ارث نیز مى برد.

شما را به خدا، شما را به خدا! در مورد قرآن بکوشید و نگذارید دیگران قبل از شما به دستوراتش عمل کنند.

شما را به خدا، شما را به خدا! به نماز اهمیت بدهید که ستون دین شماست.

شما را به خدا، شما را به خدا! در رفتن به سوى خانه خداى خود اهتمام داشته باشید، مبادا دور آن را خالى بگذارید زیرا اگر چنین شود مهلت زندگى نخواهیدیافت.

شما را به خدا، شما را به خدا! در جهاد و مبارزه، با سرمایه ها و جان ها و زبان هایتان در راه خدا، کوتاهى نکنید.

بر شما باد به یکدیگر بپیوندید و یکپارچه شوید و ببخشید و ببخشایید و مبادا با یکدیگر قطع رابطه کرده  و پشت به هم نمایید.

امر به معروف و نهى از منکر را ترک نکنید، اگر چنین کنید بدخوترین مردم بر شما حاکمیت خواهند یافت و دعاهایتان مستجاب نخواهد شد .

آن گاه خاندان و دودمانش را مخاطب قرار داد و فرمود:

«یا بنى عبدالمطلب! لا الفینکم تخوضون دماء المسلمین خوضا تقولون قتل امیرالمؤمنین قتل امیرالمؤمنین ألا لاتقتلن بی الا قاتلی، انظروا اذا أنا متُّ من ضربه هذه فاضربوه ضربه بضربه ولا یمثّل بالرجل فانی سمعت رسول اللّه (صلى الله علیه وآله) یقول: ایاکم والمثله ولو بالکلب العقور»;[۳۴]

اى فرزندان عبدالمطلب! مبادا به این بهانه که امیرالمؤمنین کشته شد امیرالمؤمنین کشته شد در خون مسلمان فرو افتید مبادا به قصاص خون من، غیر از قاتلم کسى را بکشید. بردبارى و شکیبایى کنید، اگر بر اثر ضربت او از دنیا رفتم وى را با یک ضربت در برابر یک ضربت بکشید، و مثله اش که از پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)شنیدم مى فرمود: حتى مُثله سگ گزنده نیز نکنید آن گاه جایز نیست» فرزندش امام حسن(علیه السلام)را در مورد نشر معارف دین و برپادارى شعائر آن سفارش ویژه کرد .

و فرمود:

«أوصیک اى بنى! بتقوى الله واقام الصلاه لوقتها، وایتاء الزکاه عند محلّها، و حسن الوضوء، فانّه لاصلاه الا بطهور واوصیک بغفر الذنب و کظم الغیظ وصله الرحم، والحلم عن الجاهل والتفقّه فى الدین، والتثبّت فى الأمر والتعاهد للقرآن وحسن الجوار والأمر بالمعروف والنهى عن المنکر واجتناب الفواحش»;[۳۵]

پسرم! تو را به تقوا و پرهیزکارى سفارش مى کنم نماز را سر وقت آن به جا آور و زکات را هنگامش بپرداز. وضویى نیک و شاداب بگیر که نماز بدون طهارت صحیح نیست. تو را سفارش مى کنم از گناهان و لغزش هاى مردم درگذرى، خشم خود را فروبنشان و با خویشاوندانت رابطه برقرار ساز. بر کارهاى افراد جاهل و نادان شکیبایى آن و در دین، ژرف بیندیش، در کارها پایدارى نما، با قرآن هم پیمان باش به همسایه نیکى آن، مردم را به کارهاى نیک وادار و از کارهاى ناپسند نهى آن و از کارهاى زشت بپرهیز.

در بیستم ماه رمضان، انبوه جمعیت پیرامون خانه امام امیر مؤمنان (علیه السلام)گرد آمده و براى عیادت از آن بزرگوار خواهان اجازه ورود بودند، حضرت به همه آنان اجازه ورود داد وقتى همه نشستند رو به آنان کرد و فرمود:

«سلونى قبل ان تفقدونى خففوا سؤالکم لمصیبه امامکم»;

قبل از آنکه مرا نیابید هرچه مى خواهید بپرسید ولى براى رعایت حال پیشواى خود پرسش هایتان را کوتاه و سبک بپرسید.

و مردم با توجه به درد شدید و شدت جراحت حضرت از پرسش، خوددارى کردند.[۳۶]

١۶ . تصریح امیر مؤمنان به خلافت امام حسن(علیه السلام)

زمانى که امیرالمؤمنین(علیه السلام)دریافت به زودى دنیا را وداع گفته و در جوار پروردگار قرار خواهد گرفت، خلافت و امامت را به فرزندش حسن سپرده و وى را پس از خود پیشوا قرار داد تا مسلمانان در کلیه امور خویش به وى رجوع کنند و شیعیان در این خصوص یکپارچه و متحد باشند. بنا به نقل کلینى(ره) امیرمؤمنان(علیه السلام)به فرزندش حسن وصیّت نمود و حسین (علیه السلام)و محمد حنفیه و تمام فرزندان و سران شیعه و خاندان خویش را بر وصیت خود گواه گرفت آن گاه کتاب و سلاح را به حسن سپرد و به او فرمود:

پسرم! رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) به من فرمان داده تا تو را وصى خود قرار دهم و کتب و سلاحم را به تو بسپارم همان گونه که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) مرا وصى خود قرار داد و کتب و سلاح خویش را به من سپرد و به من دستور داد به تو فرمان دهم هرگاه نشانه هاى مرگ را در خود دیدى این امانت ها را به برادرت حسین بسپار.

نیز روایت شده که آن حضرت فرمود: پسرم! ولىّ خون، تویى اگر خواستى مى توانى قاتل را ببخشى و اگر خواستى او را قصاص نمایى، تنها با یک ضربت به جاى یک ضربت او را بکش.[۳۷]

١٧ . در جوار معبود

امام (علیه السلام)سفارشات خود را که به پایان رساند: درد و رنج جراحتى که مرگ را در پى داشت فزونى یافت حضرت آیات قرآن کریم را تلاوت مى کرد و فراوان دعا و استغفار مى نمود. وقتى که لحظه شهادت مقدّر شده فرا رسید آخرین جملاتى که بر زبان آورد این آیه شریف بود (لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلُونَ); عمل کنندگان باید این گونه عمل نمایند پس از تلاوت این آیه، مرغ روح پاک و مطهر امیرمؤمنان(علیه السلام)به بهشت جاودان پر کشید و در جوار معبود آرمید و آن لطف الهى به جایگاه اصلى اش بازگشت.

وجود مقدس امیرمؤمنان نورى بود که خداوند آن را آفرید تا وسیله آن سیاهى و تیره‌گى هاى ظلمت ها را درنوردد.

با شهادت حضرت پایه و اساس عدالت به لرزه در آمد و معارف و احکام دین به افول گرایید و یار و یاور ضعیفان و پناه غریبان و پدر یتیمان از جهان رخت بر بست.

١٨ . تجهیز و مراسم دفن

امام حسن مجتبى (علیه السلام)به تجهیز پیکر پاک و مطهر پدر بزگوار خویش پرداخت و آن را غسل داده با حنوط معطر ساخت و در کفن نهاد، با گذشتن پاسى از شب به اتفاق عده اى از خاندان و یاران با وفایش، آن بدن مقدس را به جایگاه ابدى اش انتقال داده و در نجف اشرف به خاک سپرد که امروز کعبه کمال زائران و شیفتگان و قرارگاه مؤمنان و پروا پیشگان و مکتب دانش پژوهان است امام حسن (علیه السلام)پس از خاکسپارى نازنین پیکر امیر مؤمنان (علیه السلام)پریشان خاطر و با دلى پر از غم و اندوه به خانه بازگشت.[۳۸]

منبع: کتاب پیشوایان هدایت ۴ – سبط اکبر؛ حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام / مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام


[۱]– انساب الاشراف مبحث بیعت امام على بن ابى طالب ٢٠۵- ۲۱۹ تحقیق محمودی.

[۲]– تاریخ طبرى ٣/ ۴۵۰، مؤسسه اعلمى- بیروت.

[۳]– یعقوبی ۲/ ۷۵٫

[۴]– الفتوح ١/ ۲/ ۴۳۶، الامم والملوک ٣ / ۴۵۶٫

[۵]–  به کامل ٣/ ۹۸- ۹۹ و یعقوبى ٢/ ۷۵ مراجعه شود.

[۶]– به سیرۀ الائمۀ الاثنی عشر از سید هاشم معروف حسنی ۱/ ۳۹۰- ۳۹۳ مراعه شود.

[۷]– طبرى ٣/ ۳۹۳ و ۳۹۴٫

[۸]– طبری ۳/ ۳۹۳ و ۳۹۴٫

[۹]– حیاه الامام الحسن از قرشى ١/ ۴۳۴٫

[۱۰]– نساء/ آیۀ ۲۹٫

[۱۱]– همان/ آیه ٩٣.

[۱۲]– حیاه الامام الحسن از قرشى ١/ ۴۳۴- ۴۳۵٫

[۱۳]– همان ۱/ ۴۳۶، ۴۳۷، ۴۳۸٫

[۱۴]

[۱۵]– الغدیر ٢/ ۷۶٫

[۱۶]– محلى در نزدیکى بصره، معجم البلدان; ۴ /۳۷٫

[۱۷]– حیاه الامام الحسن از قرشى ١/ ۴۴۲- ۴۴۳٫

[۱۸]– حیاه الامام الحسن از قرشى ١/ ۴۴۴٫

[۱۹]– بحارالانوار ۴٣/ ۳۵۸٫

[۲۰]– در کتاب زندگانى امیرالمؤمنین ۲/ ۵۲ ۵۷ سخنانى که در تأیید و پشتیبانى امام بیان شده، آمده است.

[۲۱]– شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ١/ ۲۸۳٫

[۲۲]– مناقب ابن شهر آشوب ۳/ ۱۶۸٫

[۲۳]– حیاۀ الامام الحسن ۱/ ۴۹۲٫

[۲۴]– حیاۀ الامام الحسن ۱/ ۴۹۲٫

[۲۵]– حیاۀ الامام الحسن ۱/ ۴۹۲٫

[۲۶]– همان.

[۲۷]– حیاۀ الامام الحسن ۱/ ۵۳۰ ۵۳۲٫

[۲۸]–  اشدد حیازیمک للموت *** فإنّ الموت لاقیکا

ولا تجزع من الموت *** اذا حلّ بوادیکا

[۲۹]– سوره لقمان/ آیه ٣۴.

[۳۰]– . حیاه الامام الحسن ١/ ۵۵۷- ۵۸۸٫

[۳۱]– کلیه مطالبى که با عنوان «در کنار پیکر مجروح پدر» یادآورى شد از کتاب زندگانى امام حسن مجتبى (علیه السلام)۱۵۳- ۱۵۴ نقل شد.

[۳۲]– اثیر بن عمرو سکونى از پزشکان ماهر و حاذقى بود که بیمارى هاى صعب العلاج را مداوا مى کرد و داراى کرسى تدریس بود و صحراى اثیر، بدو منسوب است.

[۳۳]– استیعاب ٢/ ۶۲٫

[۳۴]– شرح نهج البلاغه محمد عبده ٣/ ۸۵٫

[۳۵]– تاریخ ابن اثیر ٣/ ۱۷۰٫

[۳۶]– حیاه الامام الحسن ١/ ۵۳۶- ۵۶۶٫

[۳۷]– اصول کافى ١/ ۲۹۷- ۲۹۸٫

[۳۸]– حیاه الامام الحسن ١، ۱/ ۵۶۸- ۵۶۹٫