من رفته بودم بوکان و یک جفت نیم چکمه‌ی جیرِ کرم رنگ گرفته بودم. بروجردی دیده بودشان. گفته بود «چه کفش‌های قشنگی!»

گفته بودم «قابلی نداره.»

گفته بود «نرم هست، سبک هست، خوب هست؟»

گفته بودم «تا دل‌ات بخواد، می‌خوای یه جفت هم برای تو بگیرم؟»

گفته بود «نیکی و پرسش، غلام جون؟»

رفتم پیش مسئول تدارک‌مان، حاج رشید جلالی، گفتم «حاجی جون، یه دست لباس تمیز با یه جفت کفش آکبند می‌خوام.»

گفت «امر خیره؟»

گفتم «برای اونی که هیچ وقت دنبال این چیزها نبوده، آره، خواستن‌اش و گفتن‌اش خیریتی داشته لابد که گفته برام بگیر.»

کفش و لباس را که دادم به بروجردی، معطل نکرد. رفت لباس را تن‌اش کرد، کفش را پوشید، حمام هم که رفته بود، پا شد آمد توی جلسه‌یی که محسن رضایی هم دعوت بود، داشتند برای عملیات والفجر دو نقشه می‌کشیدند. تا بروجردی از در وارد شد، پاهاش را کوبید به هم، احترام نظامی گذاشت، لبخند زد گفت «گوش به فرمان، آماده‌ی حمله، برادر محسن.»

تا حالا این‌جوری ندیده بودم‌اش. هم خوشحال بودم که این‌طور شاداب است؛ و هم دل‌ام گرفت که «نکنه بره شهید شه؟»

حتی فکرش هم عذاب‌ام می‌داد. عذاب اصلی از برخورد دغل بازانه‌یی بود که با او می‌شد. رو در رو با او می‌گفتند و می‌خندیدند و حتی بهش افتخار می‌کردند، ولی پشت سرش بازی‌اش می‌دادند و زیر پاش را صابون می‌کشیدند. اگر هم دست فلانی و بهمانی را براش رو می‌کردم و می‌گفتم چه گفته‌اند و چه نقشه‌یی براش کشیده‌اند، می‌گفت «عادت کن نیمه‌ی پر لیوان رو ببینی.»

می‌گفتم «آخه دارن بهت دروغ می‌گن.»

می‌گفت «دروغ رو یکی می‌گه یکی می‌شنوه. من جز رفاقت چیزی از اون‌ها نمی‌شنوم. تو هم زیاد مته به خشخاش نذار.»

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: غلام جلالی