داشتیم تلاش میکردیم قرارگاه حمزه را تشکیل بدهیم تا مسایل نظامی کردستان با وجود ارتش و سپاه و ژاندارمری در یک جا متمرکز بشود که زمزمه افتاد توی سپاه «بروجردی قبل از انقلاب جزو مجاهدین انقلاب بوده و نباید در رأس سپاه باشد و… اصلاً باید عزل بشود.»
آش آنقدر شور شد که مسئولیتها را یکی یکی ازش گرفتند. یک نفر دیگر شد فرماندهی قرارگاه و محمد شد معاوناش. بعدش از معاونت برش داشتند؛ و شد فرماندهی قرارگاه بعثت در ناحیهی آذربایجان غربی. روز به روز ارج و قرباش را کم میکردند تا دست از کار بردارد.
اما او بیکار نمینشست. میرفت پیش ارتشیها یا پیش سپاهیها؛ و با به مصلحت و حساسیت منطقه، دستوراتی میداد که آنها نمیتوانستند به روش بیاورند که دستور ندارند اجراش کنند. «اطاعت» را میگفتند، خیلی هم با احترام و مثل همیشه و با شور و هیجانی شبیه خودش میگفتند، ولی دست و بالشان بسته بود و نمیتوانستند اجراش کنند.
محمد این بیمهریها و کم لطفیها را میدید و به روی خودش نمیآورد.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: اصغر مقدم
بسیار عالی
واقعا رسم خوبانش برای من خیلی جذاب بود!
از زحماتتون ممنونم
لطفا پیج شهدا را در فضای اینترنت نتشر کنید
من که گذری متوجه اش شدم
اصلا تبلیغات نکردید
اطلاع رسونیتون خیلییییییییییییییییییییییییی ضعیفه