یک بار قرار بود یک ده بزرگ را پاکسازی کنیم. از توی خانه‌ها هنوز به طرف‌مان تیراندازی می‌کردند.

محمد گفت «مردم نباید آسیب ببینن.»

گفت «بچّه‌ها رو دارن می‌زنن.»

گفت «تیره دیگه. بذار بزنن. بذار اون‌قدر بزنن تا تیرشون تموم شه.»

خیره شد به خانه‌یی که از آن‌جا تیراندازی می‌شد و گفت «حساب مردم از این نامردها سواست.»

با همین حیله رفتیم یک قسمت از ده را گرفتیم. یک عده آمدند خودشان را تسلیم کردند. یک عده هم در رفتند. مردم از خوشحالی ریختند از خانه‌هاشان بیرون و آمدند دور ما جمع شدند. یکهو دیدم چشم‌های محمد سرخ شدند و دستمال‌اش را از جیب‌اش در آورد و شانه‌هاش دارند تکان می‌خورند.

گفت «داری گریه می‌کنی؟»

گذاشتم به حساب اشک شوق و اشک پیروزی پاکسازی؛ و حتی گفتم که دارم به چی فکر می‌کنم.

گفت «اشک شوق برای بچّه‌ها، برای این مردم؟ نگاه کن خودت. ببین چه حال و روزی دارن.»

محرومیت از چهره و لباس‌هاشان می‌بارید. محمد زودتر از همه‌مان دیده بودش. نتوانسته بود طاقت بیاورد. می‌رفت بچّه‌های کوچک را بغل می‌کرد، می‌بوسیدشان، نوازش‌شان می‌کرد، می‌خندید و اشک می‌ریخت. آن اشک‌ها را مطمئن‌ام متوجه نمی‌شد دارند از چشم‌هاش می‌بارند. دم گوش تک تک بچّه‌ها، یا حتی بلندتر، وقتی بزرگ‌ترها آمدند دورمان جمع شدند گفت «نترسین. ما برای نوکری شماها اومده‌یم.»

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: ظهوری