توی شهر چو افتاده بود «بروجردی رفته فئودال‌ها را مسلح کرده» و راست‌اش، این بابا، اصلاً از من حرف‌شنوی نداشت و دماغ‌اش را خیلی بالا می‌گرفت.

رفتم به بروجردی گفتم «این پولداره آدم زیاد خوبی نیست. توی شهری که من مسئول‌اش هستم، نه حرف  گوش می‌ده، نه اسلحه‌ش رو پس می‌ده، نه اصلاً جواب سلام آدم رو می‌ده. عوض خوش و بش کردن، چرا نمی‌ری خلع سلاح‌اش کنی؟»

لبخند زد گفت «با هر کی هر خرده حسابی داری، با این یکی نداشته باش.»

گفتم «من خرده حساب با کسی ندارم که. به این هم اگه گیر می‌دم، به خاطر اینه که داره پر و بال باز می‌کنه.»

گفت «اگه پر و بال باز می‌کنه، به ما هم کمک می‌کنه.»

گفتم «کمک، آره، شاید بکنه. ولی در اصل داره با زبون بی‌زبونی به ما و مردم می‌گه که سپاه توی شهر هیچ کاره‌ست.»

زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت «این‌طوری نیست که تو فکر می‌کنی.»

هر بار همین را می‌گفت. بار آخر به این‌جام رسیده بود.

گفتم «من می‌گم آدم خوبی نیست، تو می‌گی هست. من می‌گم برش دار، خلع سلاح‌اش کن، تحویل‌اش نگیر، تو می‌گی صلاح نیست. من که پدرکشتگی باهاش ندارم. با تو هم دعوا ندارم. اگه چیزی می‌دونی که من نمی‌دونم، خب روشن‌ام کن بذار من هم بدونم.»

گفت «این بنده‌ی خدا کسی بود که توی سخت‌ترین لحظه‌ی تاریخ ایران اومد به ما کمک کرد. خودت بگو. این رسم جوونمردیه که بعد از این‌که کارمون باهاش تموم شد، بریم به جُرم پولداری و فئودالی و نمی‌دونم چی بگیریم سرکوب‌اش کنیم؟ این انصافه؟ عدله؟ مردم‌داریه؟»

ساکت بودم.

گفت «تو از کجای دل این بنده خدا خبر داری که یه طرفه به قاضی می‌ری و حکم صادر می‌کنی؟ از کجا معلوم که از من و تو به خدا نزدیک‌تر نباشه؟ همین که جون‌اش رو گذاشته کف دست‌اش و اومده کنار ما جنگیده، ثابت نمی‌کنه که یه اتفاقی توی دل‌اش افتاده؟ این اتفاق توی دل من و تو هم افتاده؟ آره افتاده. ولی ما وظیفه‌مونه. می‌تونی ثابت کنی که اون هم وظیفه‌شه؟ نه. نیست. پس اگه اومده از ما جدا شده و من و تو رو تحویل نمی‌گیره، دلیل بر این نمی‌شه که ما ازش سر هستیم و هر کاری رو ازش توقع کنیم.»

هنوز ساکت بودم.

گفت «وظیفه‌ی من و تو اینه که الآن، توی این وضع، فقط دل به دست بیاریم، نه این‌که دل بشکنیم. اصلاً هم مهم نیست که طرف‌مون پولداره یا فقیر، نماز می‌خونه یا نمی‌خونه، شیعه‌ست یا سنی، آدم بداخلاقی هست یا نیست. مهم اینه که دل‌اش با ماست.»

هنوز خیلی ساکت بودم.

گفت «اگه می‌بینی نمی‌تونی ریخت‌اش رو تحمل کنی، دیگه بهش فکر نکن. انگار کن زیر نظر منه. باهاش کاری نداشته باش.»

بعدها با چشم خودم دیدم همین آدم‌ها بودند که با اسم پیشمرگ آمدند توی شهرها و توی عملیات‌های مختلف غوغا به پا کردند و شور آفریدند و خیلی از پیروزی‌ها را به اسم خودشان ثبت کردند. این‌ها همه به خاطر آرامش و لبخند و آغوش باز بروجردی بود که هر کس هر طرز فکری داشت، خودش را آشنای نزدیک او می‌دانست.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: غلام جلالی