شهید بروجردی آمد نشست کنارم و از ناصر گفت و گنجی‌زاده و بهم فهماند نگران‌ست و ازم پرسید «مجید! به نظر تو کی برای تیپ از همه مناسب‌ترست؟ محمود خوب نیست؟»

گفتم «تا محمود هست غمی نیست.»

گفت «یعنی می‌تواند جای ناصر و گنجی‌زاده را پر کند؟»

گفتم «مطمئن باش.»

و از عملیاتی شبانه گفتم، همراه با کاظمی، که رفتیم توی ساختمان‌های بزرگ شهر سنندج مستقر شدیم ببینیم از چه جاهایی بمان شلیک می‌کنند.

گفتم «آن بالا حرف‌هامان گل کرد و من از محمود گفتم که توی فلان عملیات در سقز آمد ال کرد و بل کرد و این‌ها. آن روزها محمود فرمانده عملیات سقز بود. یادتان که هست؟»

و از لبخند ناصر گفتم و بادی که به غبغب انداخته بود و حرفی که زده بود.

گفتم «گفت محمود کاوه را من کشفش کردم، آوردمش توی کردستان. اصلاً هم پشیمان نیستم.»

از رابطه‌شان هم گفتم.

گفتم «هیچ کس نمی‌توانست نبیند آن‌ها چطور مثل مرید و مرادها به هم نگاه می‌کنند.

اشک توی چشم‌های بروجردی جمع شده بود. سرش پایین بود نمی‌دیدم. نگاهم که کرد فهمیدم.

گفت «ناصر را هم من کشفش کردم، مجید. من هم اصلاً پشیمان نیستم.»

شاید فردا را دیده بود. یا فرداها را. یا روزی را که تمام بچّه‌های تیپ، از تمام شهرهای ایران، دور هم جمع شده بودیم و هر کس از شهرش می‌گفت که کردست یا ترک یا فارس یا عرب و نوبت که به محمود رسید، همه‌مان انتظار داشتیم بگوید «از مشهد» آمده‌ست؛ و همسایه امام رضاست و از همین حرف‌ها. که دیدیم نه. صاف نشست، سینه سپر کرد، خیره شد به چشم‌های تک تک‌مان گفت «من فرزند کردستانم.»

حرفی پرمعنی که همه‌مان را به فکر واداشت. یا نه. به همه‌مان فهماند «وقتی آمده‌ایم این‌جا داریم خدمت می‌کنیم، فقط باید به خدمت‌مان فکر کنیم و محل خدمت‌مان نه شهر و دیار و قوم‌مان.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

 به نقل از: سید مجید ایافت