گفتم «می‌خواهم دامادت کنم. چون و چرا هم نمی‌خواهم بکنی. فقط بگو خودت کسی را سراغ داری؟»

داشت.

گفت «می‌تواند پا به پام بیاید.»

رفتیم خواستگاری. اذنش را گرفتم. خودش هم رفت با عروسش حرف زد. قرار شد خطبه‌ی عقد را امام براشان بخواند. ما با اتوبوس آمدیم تهران و آن‌ها با هواپیما آمدند.

یادم‌ست محمود لباس شخصی داشت، رفت عوضش کرد، لباس سپاهش را پوشید آمد سر خطبه‌ی عقد. عقد که خوانده شد، به امام گفت برام دعا کن و بعد هم محمود صورت همه‌مان را بوسید و رفت. مشهد نیامد. کم می‌آمد. بهترست بگویم اصلاً نمی‌آمد. یعنی اگر هم می‌آمد ما نمی‌دیدمش. دخترکش هم که به دنیا آمد خبر نداشت، نیامد. یعنی پیداش نکردم بیاید. خیلی دنبالش گشتیم.

تا این‌که شماره‌اش را پیدا کردم گفتم «فامیل‌های زنت خیلی نق می‌زنند که چرا باباش نیست. بلند شو بیا دیگر ننه.»

گفت «من توی قتلگاهم. نمی‌توانم بیایم.»

ده روز بعد آمد.

آمد گفت «اسمش را گذاشته‌ام زهرا. مبارکم باشد.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: ماه نساء شیخی (مادر)