آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا می‌خواد درس بخونه و نمی‌خواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس شدم ببینم چه می‌گوید. شنیده بودم خیلی از مردها، همان اوّل کار، هر شرط و قراری را که بگذاری قبول می‌کنند، امّا به قول خودمانی‌اش؛ وقتی که خرشان از پل گذشت، همه چیز را فراموش می‌کنند.

خودم را آماده کرده بودم، عباس بگوید تا هر وقت که دلش خواست، می‌تونه درس بخونه؛ ولی گفت: تا اون‌جا که به زندگی‌مون ضربه نخوره، من حرفی ندارم که درسش رو بخونه.

شاید شما هم درگیر چنین مقوله‌ای شده باشید؛ گاهی پیش می‌آید چیزی را راحت قبول نمی‌کنید، اولش خیلی سرسختی نشان می‌دهید، امّا آخرش با دیدن یک اتّفاق کوچک، یا با شنیدن یک جمله صادقانه، زیر و رو می‌شوید. صداقت عباس در آن لحظه‌ها من را از این رو به آن رو کرد. حرفش خیلی به دلم نشست. آن روز برای این‌که تصمیمم را به اصطلاح ، دوقبضه کنم، استخاره هم گرفتم، آمد: … الله نور السّموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزّجاجه کأنّها کوکب دری یوقد من شجره مبرکه زیتونه لا شرقیه و لا غربیه یکاد زیتها یضیءُ و لو لم تمسسهُ نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاءُ و یضرب الله الأمثال للنّاس و الله بکل شیء علیم. (سوره نور)

با آمدن این آیه شریفه، دیگر جایی برای گفتن «نه» نمانده بود. تا یادم نرفته بگویم که یک نکته‌ی کلیدی هم در این آیه بود که البتّه بیشتر به عباس و روحیات او مربوط می‌شد، و من بعدها از طریق خود عباس به آن پی بردم؛ بنا به حسب یک‌سری احادیث و تفاسیر، محوریت این آیه، وجود مقدس حضرت فاطمه سلام ‌الله علیها است.

منبع: کتاب «هاجر در انتظار(۱)؛ شهید عباس کریمی»- نشر مُلک اعظم

به نقل از: زهرا منصف (همسر)