حاج قاسم و حاج همّت حرف‌هاشان را زدند. قرار شد من هم همراه‌شان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی.

حاج همّت و سیّد از حاج قاسم خداحافظی کردند رفتند سوار موتور شدند. قبل از این‌که سوار موتور شوند به سیّد گفتم: «بگذار من ترک موتور حاجی بنشینم!»

گفت: «پس من؟»

گفتم: «تو با موتور من بیا!»

لبخند زد. قبول کرد. حالا می‌فهمم معنی لبخندش چی بود. رفتم سوار موتور حاج همّت شدم. آماده‌ی رفتن بودیم که حاج قاسم صدام زد گفت کارم دارد. از موتور آمدم پایین رفتم پیش حاج قاسم. حرفش را زد. برگشتم دیدم سیّد باز رفته نشسته ترک موتور حاج همّت.

آتش آن‌قدر شدید بود و فرصت آن‌قدر کم که معطّلی معنا نداشت. پیش خودم فکر کردم حتماً سیّد فکر کرده کارم زیاد طول می‌کشد، زود رفته سوار شده که بروند سریع سر قرارشان.

به من گفت: «مهدی! تو با موتور خودت بیا. بعد اگر فرصت شد بیا سوار موتور حاجی شو!»

انگار از چیزی خبر داشت که می‌خواست دل مرا به دست بیاورد.

راه افتادیم. آن‌ها جلو و من از پشت سر. فاصله‌مان یکی دو متری می‌شد. سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط می‌بایست از پایین پد می‌رفتیم روی جاده. این کار باعث می‌شد سرعت موتور کم شود. کار هر روزمان بود. شاید ده پانزده روز کارمان همین بود. عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. تانکی را مستقر کرده بودند آن‌جا و هر وقت ماشینی یا موتوری پایین و بالا می‌شد و نور آفتاب به شیشه‌هاشان می‌خورد گلوله‌اش را شلیک می‌کرد. ما موتورها را استتار کرده بودیم و با این حال باز ما را می‌دیدند. چون فاصله نزدیک بود. در این مدّت هیچ اتّفاق خاصّی نیفتاده بود و آن روز هم مثل روزهای دیگر.

موتور حاج همّت رفت روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. طبق معمول گلوله‌ی توپ شلیک نشد. یک حسی به من می‌گفت گلوله شلیک می‌شود.

حاج همّت را صدا زدم گفتم: «حاجی! این‌جا را پُرگازتر برو!»

گلوله شلیک شد و منفجر هم.

دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همّت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم نفهمم چه اتّفاقی افتاده. رسیدم روی پد وسط. از وسط دود و باورت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتّفاقی افتاده و با کی‌ها همسفر بوده‌ام. در یک لحظه موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو جنازه هم روی زمین افتاده بود.

به خود گفتم: «این‌ها کِی شهید شدند که از صبح تا حالا من ندیده‌ام‌شان؟»

به کلّی فراموشکار شده بودم. شاید این هم کار خدا بود. آرام از موتور پیاده شدم. موتورم را گذاشتم روی جک. رفتم طرف‌شان. اوّلین نفر را که برگرداندم دیدم تمام بدنش سالم‌ست. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده بود صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمی‌شد. در یک آن همه چیز یادم آمد. عرق سردی آمد نشست روی پیشانی‌ام. دویدم رفتم سراغ نفر دوم. او هم به رو افتاده بود. نمی‌توانستم باور کنم او سیّد حمیدست. همیشه می‌شد از لباس ساده‌اش شناختش. برش گرداندم دیدم خودش‌ست.

یاد چهره‌هاشان افتادم دیدم هر دوشان یک نقطه‌ی مشترک دارند و آن هم چشم‌های زیباشان‌ست. خدا همیشه گفته هر کسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از چشم‌های آن‌ها.

یاد التماس‌های سیّد حمید افتادم که همیشه می‌گفت: «از دعا فراموشم نکن، مهدی!»

یعنی ممکن‌ست فراموشم کرده باشد؟

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: مهدی شفازند