صبح بلند شدیم دیدیم چادرها همه صاف شدهاند از برف زیادی که آمده. آفتاب هنوز نزده بود که محمود همه را جمع کرد گفت «پسر چرا معطلید؟»
نگاههاشان میگفت «دیدید شما هم قابل اعتماد نیستید؟»
انگار تجربهی سینهخیز روی برف را داشتند، داشتند با نگاههاشان یاد هم میآوردند. منتها دیدند محمود اوّل از همه لخت شد، و بعدش من، تک تک دستشان رفت طرف دکمهها و همهشان لخت شدند.
محمود گفت «بدو… رو!»
دویدیم گرم شدیم.
محمود گفت «حالا بخیز روی برف.»
خودش اوّل همه سینهخیز رفت روی برف.
دم گوش باقی مربیها هم گفت «اگر ما نرویم یک قدم هم بامان نمیآیند.»
سه چهار نفری، زودتر از همه، سینه را چسباندیم به برف، خیزیدیم رفتیم جلو، شنیدیم پشت سرمان همه دارند سینهخیز میروند.
– آ ماشاءالله.
یک ارتفاع آنجا بود.
محمود بلند شد نگاه کرد به بالاش گفت «حالا میرویم بالا.»
عرق همهمان در آمده بود. سرما را احساس نمیکردیم.
رفتیم سریع برگشتیم.
هیچ کس غرولند نکرد که «خسته شدیم.»
یا «این چه کاری است؟»
یا «ما اصلاً نمیآییم.»
خنده هم میکردند که ما باشان و حتّی زودتر از خودشان روی برف دویده بودیم، رفته بودیم بالای ارتفاع.
محمود گفت «میتوانید بروید توی چادرهاتان. آزادید.»
دو سه کیلومتر تا آنجا راه بود.
داشتیم راه خودمان را میرفتیم که آمدند زیر پاهامان را گرفتند گذاشتند روی دوششان، با خنده و سر و صدا و شادی، آوردندمان تا پای چادرها.
فرمانده پادگان گفت «اصلاً فکرش را نمیکردم بتوانید از پسش بر بیایید.»
نگاه کرد به همهمان گفت «فکر کدامتان بود؟»
نگاههامان از یکی چرخید به دیگری تا رفت رسید به محمود که سرش را انداخته بود پایین داشت با دکمهی پیراهنش ور میرفت.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: مصطفی هادیزاده
پاسخ دهید