اوّلین خاطرهام از محمود کاوه مربوط به عملیات والفجر دو ست. در منطقهی حاج عمران. آنجا عملیات از دو سمت انجام میشد. جناح راست پیشروی کرده بود، امّا جناح چب در ارتفاعی به نام کدو و ارتفاع ۲۵۱۹ گیر افتاده بود. علتش هم صعب العبور بودنش بود؛ و البتّه سنگرهای مستحکم و تیربارهای هوشیار عراقی که بالاش مستقر بودند و هر حرکتی را زیر نظر داشتند. تیپ ویژهی شهدا اصلاً در برنامهی سازمانی رزممان نبود. مجبور شدیم از توان رزمیاش استفاده کنیم. فرمانده سپاه فوری محمود را احضار کرد، گفت: باید با تیپش برود این مأموریت را انجام بدهد. همان عصرِ عملیات. اگر ارتفاع ۲۵۱۹ را از عراق میگرفتیم تسلطمان بر تنگهی دربند کامل میشد. یعنی به هدف عملیاتمان میرسیدیم. برای اینکه تیپ ویژه سریعتر وارد عمل شود، گفتم «خودم با هلیکوپتر میرسانمشان پای تپه. نمیخواهم راه را گم کنند.»
با شنوکهای هوانیروز رفتیم پای تپه و از آنجا هم تا دامنهی ارتفاع رفتیم. از آن بالاتر نمیشد. میزدندشان. شب شده بود. من میتوانستم و باید بر میگشتم قرارگاه، تا عملیات را از آنجا و با هم هدایت میکردیم. ولی نمیدانم چی شد دلم نیامد تنهاشان بگذارم.
به محمود گفتم «من هم با شما میآیم.»
خندید.
گفتم «میخواهم از نزدیک ببینم وضع چطورست تا کمکی چیزی اگر خواستید کم نگذارم.»
لا به لای بچّهها و پا به پاشان رفتیم با هم بالا.
محمود معاونش علی قمی را صدا زد، گفت تیپ را ببرد درست بالا، هدایتش کند تا بعد بش بگوید باید چی کار کنند. من (علی صیاد شیرازی) و محمود هم رفتیم ایستادیم در دامنهی آخرین ارتفاعی که از آن جلوتر نمیشد رفت. بیسیمها را دایر کرد و منتظر شد نیروها بروند بالاتر. نیروهایی که باشان آمده بودم، دیده بودم بینشان بچّههای هفده هجده ساله هم هست؛ و چطور مثل آموزشدیدههای حرفهیی از ارتفاع بالا میروند، با اینکه میدانستم آموزش چندانی ندیدهاند. راه را آهسته میرفتند که صدا بلند نشود عراقیها بفهمند تیراندازی کنند. همین کار خیلی ازشان انرژی گرفت. این را من میفهمیدم که دورهی کوهستان دیده بودم. تاریکی همه جا سایه انداخته بود. من و محمود فقط شبحی از ارتفاع ۲۵۱۹ را میدیدیم.
ساعت حدود دوازده یا شاید هم یک نیمه شب بود که تیراندازی از سنگرهای عراقی شروع شد. با تیربار و حتّی خمپاره شصت. آن هم در مقابل کسانی که اصلاً سنگر نداشتند از جانشان محافظت کنند. خط آتشش را از همانجا که بودم دیدم. اصلاً امید نداشتم نیروها بتوانند جلو این آتش مقاومت کنند. تیراندازی از بالا زیاد بود و از پایین کم. یک ساعت بعد ورق برگشت. شدت آتش از پایین چنان زیاد شد که بالاییها حتّی فرصت شلیک تکتیرهاشان را هم نداشتند. خیلی برام عجیب بود. منتها نمیشد باور کرد. صدای تکبیرها را از توی بیسیمها میشنیدم. و صدای شاد علی قمی را که «رسیدیم.»
که «ارتفاع ۲۵۱۹ کامل دست ماست.»
و من افسوس خوردم «چرا کسی نبود بیاید از این شب و این آتش و این خونهایی که حتماً ریخته شده و این خندهها فیلمبرداری کند؟»
محمود را بغل کردم بوسیدم گفتم «تبریک.»
گفتم «ولی بم حق بده بگویم اصلاً انتظارش را نداشتم.»
گفتم «حالا دیگر کلید عملیاتمان دست تو و بچّههاتست.»
تنگهی دربند را رفتیم با نیروهای دیگر گرفتیم. عملیات والفجر دو موفق شد. آن هم با جنگ چریکی و شبانهی تیپ ویژهی شهدا. و با فرماندهی محمود کاوه.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی صیاد شیرازی
پاسخ دهید