بعد از شکست حصر آبادان، در اواخر شهریور ۶۰، آقای رضایی شد فرماندهی کل سپاه و ترکیب فرماندهان تغییر کرد. آقای شمخانی فرماندهی سپاه خوزستان بود و شد قائم مقام کل سپاه. من فرماندهی عملیات جنوب بودم و شدم مسؤول عملیات کل سپاه و یکی از اعضای شورای عالی تصمیمگیری سپاه. در این شورا حاج آقا محلاتی همیشه حضور داشت و همدیگر را زیاد میدیدیم. گاهی جلسهی شورا، به اصرار خودش، توی خانهاش تشکیل میشد.
میگفت «برای صبحانه بیاین!»
یا «ناهار مهمون من!»
اهل سفرهی رنگین نبود. نان و نمک و هر چه کم بود، با یک لب خندان.
بعضی از اعضای شورا نیش رفاقت با بنیصدر را بهاش میزدند و او اصلاً به دل نمیگرفت. گاهی حتی از کسانی که نیشاش زده بود، حمایت میکرد یا نمیگذاشت حرفهای حق دیگرش در شورا نشنیده و بیثمر باقی بماند.
هیچ وقت نشد از زندانهایی که رفته بود، یا شکنجههایی که شده بود، یا زجرها و سختیهایی که کشیده بود، یک کلام پیش من حرف بزند. این خویشتنداریاش در کنار بیاعتناییاش به قدرتطلبی مرا بیشتر شیفتهی او میکرد. بخصوص وقتی که میدیدم مثل یک جوان شاداب، پانزده شانزده ساعت کار میکند و اصلاً خستگی نمیشناسد. در صورتی که خستگی حقاش بود. لااقل خستگی روحی حقاش بود. او در خانه یک فرزند معلول ذهنی داشت و هر کس دیگر جای او بود، کمتر دل به کار میداد، یا زودتر از پا میافتاد. اما هیچ وقت هیچ کس ندید یک لحظه از کار و لبخندش کم بگذارد، یا بگوید خستهای چیزی شده و نمیتواند به فلان مأموریت برود. همیشه هم جا حاضر و آماده به خدمت بود.
قاصد خندهرو، ص ۱۵۸ و ۱۵۹٫
پاسخ دهید