یک بار تو جبهه باهاش قرار داشتم. نیامد. تا نزدیک اذان مغرب صبر کردم باز هم نیامد. همیشه قرارهایمان بعد اذان بود. نماز را می‌خواندیم و بعد می‌نشستیم به صحبت، ولی اذان را گفتند و نیامد. رفتم بیرون، پرسیدم: «جناب سرهنگ رو ندیدید؟»

یکی گفت: «گفتند شما بمونید یا بیاد.»

گفتم: «چشم.» ماندم، ماندم، ماندم. ساعت از دوازده هم گذشت. دیدم یکی رسید با لباس سربازی، خاک خالی. رفت توی سنگر فرماندهی. رفتم ازش سراغ صیّاد را بگیرم، دیدم خودش است. گفت: «ببخشید معطّل شدی.»

گفتم: «جناب سرهنگ، چرا این‌قدر دیر کردید؟»

گفت: «رفته بودم جایی. گیر کردم.»

یک نگاه کردم به لباس سربازیش و سر و صورت خاکیش، گفتم: «جایی رفته بودید؟ اون طرف… شناسایی؟»

خندید. گفت: «خب دیگه.»

گفتم: «یعنی چی خب دیگه؟ فرمانده‌ی نیروی زمینی برای چی باید بلند شه تنها بره او طرف قاطی عراقی‌ها. مگه این‌جا کس دیگه‌ای نیست که خودتون می‌رید. اصلاً بیاید بریم پیش این روحانی قرارگاه ببینیم شرعاً درسته که شما خودتون رو توی خطر بندازید؟»

گفت: «من خودم باید برم با چشم خودم ببینم نیروها رو کجا می‌فرستم. بچّه‌ها رفتند شناسایی‌شون کردند. من علم الیقین داشتم، ولی عین الیقین نداشتم. باید خودم هم می‌رفتم می‌دیدم.»


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۴۴

به نقل از: حسین توانا