من پاوه بودم که بم خبر دادند چی شده. خودش بارها بم زنگ زده بود. احوال پرسیده بود. سریع خودم را رساندم شهرضا. هنوز نیاورده بودندش. فرداش آوردندش. خانواده هنوز خبر نداشتند. والده هم همینطور.
بش گفته بودند: «فقط زخمی شده.»
تا مرا دید یقهام گرفت که «اینها چی میگویند، ولی؟ ابراهیم چی شده؟»
خیلی برام سخت بود بگویم، منتها گفتم.
ناراحت شد. توی سر خودش هم زد. گریه هم کرد.
گفتم: «جنازهاش را آوردهاند؟ میخواهی برای آخر بیایی ببینیاش؟»
گفت: «خود ابراهیمست؟ مطمئنی خود ابراهیمست؟ قشنگ دیدی خود خود ابراهیمست؟»
گفتم: «برای همین میخواهم ببینیاش که فردا نگویی ابراهیم نبوده، یکی دیگر بوده.»
برداشتم بردمش سردخانه. بچّهها بم گفته بودند جنازه سر ندارد. گفته بودند: «اگر بیتابی میکند نگذار ببیندش. فقط یک لحظه نشانش بده. به اندازهای که فقط باور کند.»
رفتم دست راستش را آوردم بیرون. چون طرف چپش مجروح بود. دست چپش نبود و پاش هم آش و لاش بود. انگشت سوم دست راستش بهترین نشانهی ابراهیم بودن بود. در بچّگی رفته بود توی چرخ گوشت و یک تکه از ناخنش کنده شده بود و ناخنش دو طبقه شده بود.
گفتم: «ببین! این هم دست راستش. ناخنش را که خوب میشناسی.»
گفت: «این این زیرپیراهنی همانیست که بار آخر پوشیده بود. بمیرم الهی. خود ابراهیمست.»
گریه هم میکرد.
تا اینکه ساکت شد. خیره شد به انگشت ابراهیم. نفسش را آرام کرد، سر گرفت طرف آسمان گفت: «یا امام حسین علیه السلام! این بچّه را خودت بم دادی، حالا هم دارم تقدیمت میکنم. بیحساب شدیم. ازم راضی باش!»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ولی الله همّت
پاسخ دهید