نوار مصاحبه با شهید
سیّد از یاران شهیدش چنین یاد میکرد:
یک عده به توفیق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همین طور بوده، از جنگ بدر گرفته تا جنگ احد تا حماسهی عاشورا که اصحاب یک به یک جلوی چشم ابی عبدالله (علیه السّلام) جان دادنو و شهید شدند و…
این واقعه برای ما هم بوده، در عملیاتی، شهید احمد باغپرور، و بعد از آن علی آقا رمضانپور و چند نفر دیگر از دوستان افتادند. به سر همهی آنها تیر سمینوف خورده بود.
من بالای سر شهید باغپرور رفتم؛ تیر یک طرف سرش را متلاشی کرده بود. فکر کردم میتوانم به او روحیه بدهم. گفتم: «احمد جان شهادتین بگو، تسبیح بگو.»
اما زبانش کار نمیکرد. مغزش فرمان نمیداد. دست هایش را گرفتم و گفتم: «اگر میخواهی من برایت شهادتین را بگویم، دستانم را فشار بده.»
دیم آرام از گوشهی چشمانش اشک جاری شد.
گفتم: «بگو یا صاحب الزّمان (عج).»
احساس کردم که دستم را فشار میدهد. بعد شهادتین را برایش گفتم و او آرام چشمانش را بست.
تقریبا، یک ساعت بعد، علی رمضانپور تیر خورد. وقتی در حال بالا رفتن از خاکریز بود به او گفتم: «علی آقا کجا میری؟»
گفت: «دارم میروم کربلا.»
گفتم: «زیاد بالا نرو، آن طرف آر پی جیزنها و نیروهای کماندویی عراق هستند، با سمینوف میزنند.»
در حالی که آر پی جی دستش بود با لبخند گفت: «میخواهم بروم تانک بزنم.» و رفت.
مشغول کارهایمان بودیم که یکی از بچهها آمد و گفت: «علی آقا تیر خورده و آوردنش پایین خاکریز.»
کم سن و سالها که این صحنهها را تا آن زمان ندیده بودند؛ داشتند گریه میکردند. آن ها را فرستادیم رفتند.
بعد کنار پیکر علی آقا نشستیم و خیلی حرفها با او زدیم. هر کس میآمد بالای سر او اولین چیزی که میگفت این بود: «علی جان ما را فراموش نکنی، ما را هم شفاعت کن. کنار حوض کوثر ما را فراموش نکنی.»
***
سید در جایی دیگر دربارهی یاران شهید و دفاع مقدس میگوید: اگر کسی مدعی شد که میتوان لحظهای از حالات یک رزمنده و حال و هوای جبهه و جنگ را توصیف کند، فکر میکنم حرف گزافی گفته باشد.
هیچ کسی نمیتواند ادعا کند که یک بچه رزمنده در هنگام عملیات، در شلمچه و مهران و تمام خطوط ما چه حالتی داشته، در دلش چه بوده، در سرش چه میگذشته، زیرا مانند آنها دیگر پیدا نمیشود.
برای ما دفاع مقدس گنجی بود که خیلی زود به پایان رسید. جنگ ما جنگ نور علیه ظلمت بود و در آن هیچ شکی نیست. و برای درک صحیح این موضوع زمانی به یقین میرسیم که در آنجا بوده باشیم.
این جنگِ حق علیه باطل، ایمان کامل علیه کفر کامل بود. کافی بود یک بسیجی به دلیلی به جبهه برود. شهید اوّلین بار با دید وسیع و هدف کامل نرفته باشد. ولی بعد وقتی میماند، آن وقت به قولی پایبست جبههها میشد. و هرگز دوست نداشت که برگردد.
حضرت امام (رحمه الله) فرمودند: “جبهه دانشگاه است” واقعاً روی بچّهها تأثیر داشت؛ در حالات، در نماز شبها، روحیات و نورانیتها و…
جبهه مانند مادری بود که انسانسازی میکرد. ما در جبهه خودمان را شناختیم در نتیجه آنجا بود که بچّهها وصل میشدند. همهی شهدا، همهی رفقا که دیدیم، همه از جنگ نور گرفتند.
عدّهای نور نداشتند، در حدی که محیط اطرافشان را روشن کنند؛ اما وقتی به جبهه رفتند، آنجا بود که از انشعاب و تشعشع نورشان طوری شد که جهانگیر شدند.
دنیا انگشت تعجب به دهان گرفت. که چه بود و چه شد! یک دنیا امکانات، یک دنیا تجهیزات در مقابل یک عده بسیجی، یک عده افراد کم سن و سال مغلوب شدند و ناکام ماندند و به اهداف شومشان نرسیدند.
جنگ که شروع شد، عراقیها شعار میدادند: «سه روز دیگر تهران هستیم.» آنها مطمئن بودند که یک روزه استان خوزستان را میگیرند، روز دوم به استان لرستان میرسند و روز سوم هم تهران هستند.
این خیال خامی بود که در سر آنها میگذشت. و الحمدلله این آرزو را خودشان و اربابانشان به گور بردند. و تمامش هم به همت این عزیزان به خصوص شهدا بود.»
علمدار، نوار مصاحبه با شهید، ص ۵۳ تا ۵۵٫
پاسخ دهید