گاهی که خدمت آقا می‌رفتیم، عید بود یا مناسبت‌های دیگر. می‌دیدم آقا که صحبت می‌کنند صیّاد تند تند یادداشت برمی‌دارد. آخرین بار عید غدیر بود و برای تبریک خدمت آقا رسیده بودیم. درجه‌ی سرلشکری را هم ابلاغ کرده بودند. من در مراسم کنار صیّاد نشسته بودم و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیّاد آرام دستش را از زیر دست من بیرون کشید و دفتر‌چه‌اش را برداشت و شروع کرد به نوشتن.

وقتی مراسم تمام شد و داشتیم برمی‌گشتیم، ازش پرسیدم: «حاج علی، برای چه موقع سخنرانی آقا یادداشت برمی‌داری؟ حرف‌های ایشون رو از تلویزیون پخش می‌کنند.»

گفت: «حاج ناصر، شما حقوق خوانده‌ای، نه؟»

گفتم: «بله، ولی چه ربطی به سؤال من داره؟»

گفت: «ببینم، اجرای امر فرمانده برای ما لازمه؟»

گفتم: «بله، لازمه.»

گفت: «تأخیر در اجرای امر فرمانده برای ما قبح داره و زشته، مگه نه؟»

با بی‌صبری گفتم: «بله، زشته، ولی جواب من رو ندادید.»

گفت: «خیلی خب. من که باید از صحبت‌ها یادداشت بردارم، دیگه منتظر اخبار ساعت دو نمی‌شم. همون‌جا یادداشت می‌کنم. بعد در فاصله‌ای که می‌شینم توی ماشین، این صحبت‌ها را به دستور العمل تبدیل می‌کنم. وقتی به ستاد کل رسیدم، می‌دم برای تایپ و بعد هم اجرا. تو شاید حرف‌های آقا رو سخنرانی تلقّی کنی، ولی برای من این حرف‌ها سخنرانی نیست، دستوره. از همون لحظه‌ای که می‌شنوم، تکلیف به گردنم میاد که امری رو از فرمانده‌ام گرفتم و باید اجرایش کنم. تا ستاد کل برسم وقت رو تلف نمی‌کنم.»


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۳۹

به نقل از: ناصر آراسته