یک روز رفته بودیم پادگان حر. مش صفر خبر آورده بود که یکی از گاوهایمان زاییده است. علی داشت سر و گردن گوساله را تیمار میکرد که اخبار رادیو گفت امام ناخوش احوال است. علی همان جا گوساله را که تازه داشت سرپا میشد، تصدق سلامتی امام کرد. به مش صفر سپرد خوب بهش برسد تا وقتی حال امام خوب شد، قربانیاش کند و از گوشتش رزمندهها را یک روز نهار دعوت بگیرد. حیف که عمر علی به دنیا نبود تا خودش وقت ادای نذری که کرده بود باشد.
جان مش صفر به جان گوسالهی نذری بند بود. شب و روز بهش میرسید، حسابی پروارش کرده بود. مگر یکیمان جرأت داشت نزدیک گوساله شود. میگفت «این نذر امام است و تبرک علی آقا.» عاقبت وقتی میخواستیم اولین نماز جمعهی شهر را اقامه کنیم، گوساله را که حالا گاو تنومندی شده بود، جلوی مصلای نماز جمعه زمین زدیم و گوشتش نصیب نمازگزارانی شد که میهمان آبگوشت نذری سپاه بودند. آن روز اشک از چشم هیچ کداممان بند نمیآمد. روز ادای نذر علی رسیده بود و قربانی نصیب بهترین جایی شده بود که میتوانست.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسن پیری
پاسخ دهید