خیلیها، در شرایط خاص، به سپاه انتقاد داشتند و حضور آقای محلاتی باعث میشد هر حرف و حدیثی خیلی زود تمام شود. به خاطر ارتباطاش با مسؤولین – بخصوص در شورای انقلاب – وقت عجیبی برای باز کردن گرههای کور میگذاشت. یعنی گاهی ساعت نه و ده شب از سپاه میرفت و صبح اول وقت برمیگشت. تازه از آنجا میرفت جامعهی روحانیت مبارز. گاهی بعد از تمام کارها، ساعت یک و نیم صبح مثلاً، آقای رفسنجانی تماس میگرفت و میگفت «بگو بیان میخوام راجع به یه مسأله مهم باهاشون حرف بزنم.»
بچههای سپاه آن روزها حقوق بالایی نداشتند. بیشترشان مشکل مالی داشتند و التماس دعاهاشان را میآمدند به آقای محلاتی میگفتند. او هم رفت با امام صحبت کرد. امام چهار صد پانصد هزار تومان دادند گفتند «به صلاح دیدِ خودتان بدیدش به هر کس که لازمه.»
آن پول رفت به یک حساب مشترک به نام من و آقای محلاتی. در قرارداد بانک هم نوشت «این حساب متعلق به شخص من نیست و ورثهی این جانب هیچ حقی نسبت به این پول ندارند. پول متعلق است به امام و بچههای سپاه.»
زیر ورقه را امضاء کرد، خندید و گفت «حالا دیگه هیچ وقت هیچ مشکلی برای این پول به وجود نمیآد.»
صدقهها و وجوه و فطریهها را میآوردند به من و من یادداشت میکردم و اگر کسی مثلاً سه هزار تومان یا بیشتر احتیاج داشت، یا مثلاً وام کلان پنجاه هزار تومانی میخواست، با نامهای که آقای محلاتی و به تشخیص خودشان میدادند به آن شخص بیاورد، آن وام داده میشد و حساب و کتاب برگشت و پیگیریاش هم با من بود.
یک پول هم از بنیاد شهید گرفت و آورد در صندوق تعاونی صنفی گذاشت برای وام دادن به بچههای سپاه. کارهای آن را هم دفتر نمایندگی انجام میداد. یعنی بچههای سپاه میآمدند از دفتر وام میگرفتند. گاهی هم اگر اختلافی بین خانوادههای سپاهی پیش میآمد، باز آقای محلاتی بود که پیشقدم میشد و میرفت آشتیشان میداد.
انرژی عجیبی داشت و اصلاً خستگی نمیشناخت. گاهی میشد در طول روز به چند جا سر میزد و اگر گرهی میدید بازش میکرد. میرفت حسینیهی محلاتیها، میرفت جامعهی روحانیت مبارز، میرفت مجلس، میرفت سپاه، میرفت پیش بزرگان مملکتی، حتی میرفت پیش بنیصدر.
قاصد خندهرو، ص ۱۳۲ و ۱۳۳٫
پاسخ دهید