گذار ساعتی ای شمر بد مَنِش! به منش
کز آب دیده کنم چاره، زخم های تنش


بده اجازه برم سویِ سایه، پیکر او
که آفتاب نسوزد، جراحت بدنش

در آتشم من از این غم که از عطش، دم مرگ
بلند جای نفس بود، دود از دهنش

به کهنه پیرهنی کرد او قناعت و آه!
که بعد مرگ برون آورند از بدنش


به بوی پیرهنی قانعم ز یوسف خویش
ولی نه یوسفم اینک بُوَد، نه پیرهنش


طمع بریدم از او آن زمان، منِ ناکام
که دوخت سوزنِ پیکان، به هم لب و دهنش


مراست آرزوی گفت و گوی او اما
ز نوک نی شنوم، بعد از این مگر سخنش


اگر به تربت”جودی”گذر کنی روزی
عجب مدار، اگر نافه آید از کفنش

 

شاعر : جودی خراسانی