کِی خوانده‌اند بر سرِ نی، مصحف این چنین؟

جان را نهاده‌اند کجا بر کف این‌چنین؟

 

بر عرش نِی، تلاوت قرآن کند که: آه!

ز آیینه‌ای که مانده به کنج رف،‌این‌چنین

 

از مکر نهروانی دشمن عجیب نیست

بالا رود ز نیزه اگر مصحف این‌چنین!

 

آیا شنیده‌اید که: در ظهر خون، کسی

معراج رفته باشد، بی‌رفرف، این‌چنین

 

باور نداشت چنگ که در پرده‌ی عراق

بر سر زند ز شور حسینی، دف این‌چنین

 

بر او مگر گذشت چه در طف؟ که تا هنوز

پیچد به خود فرات ز هُرم تف این‌چنین

 

از خصم، فرق و سینه درید و به نیزه دوخت

در کربلاست شاهد نشر و لف این‌چنین

 

از خون او چگونه تواند گذشت شعر؟

جان وی است و قافیه‌ای مُرْدَف این‌چنین

 

قومی: خداش خواند و، یک فرقه: کافرش

غالی: چنان و،‌مردم مستضعف: این‌چنین!

 

از لحظه‌ی وداع تو ای جاری زلال!

دارد فرات بر لب حسرت، کف این‌چنین

 

ای برتر از تصوّر دریا! که سال‌هاست

جوشد ز خاک، خون شما در طف این‌چنین

 

خیل مَلَک هنوز به بوی تو می‌کشند

در معبر عروج شهیدان، صف این چنین

 

شاعر: محمدعلی مجاهدی (پروانه)