قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دستهایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجهی پا بلند شد؛ میخواست دعا را درست توی گوشش خوانده باشد. «إِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلى مَعادٍ قُلْ رَبِّی أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ» حمید گفت «تمام شد؟» و پشتش را که موقع شنیدن دعا کمی قوز شده بود، راست گرفت. ساکش را برداشت. فاطمه گفت: «بگذار توی آن گوشَت هم بخوانم.» او خندید؛ گفت «باشد برای دفعهی بعد.» و رفت، امّا طولی نکشید که برگشت. صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوک مژههایش. گفت «فاطمه ساک نمیخواهم. کولهپشتیم را میبرم.» فاطمه کولهپشتی را آورد و کلاه اورکت او را که از سرش افتاده بود، کشید روی موهایش. پرسید «از بچّهها خداحافظی نمیکنی؟» گفت «نه! بیدار میشوند، تو را اذیت میکنند.» امّا آسیه خودش بیدار شده بود. چهار دست و پا آمد نزدیک آنها و پاهای حمید را چسبید؛ احسان هم دنبالش. حمید نشست. احسان را بوسید و موهای آسیه را که روی پیشانیش حلقه شده بود با سر انگشت به هم ریخت. گفت «بابا اشک موفرفریش را نبیند ها!» بعد سرش را بالا آورد، گفت «فاطمه! اگر بخواهی تا ظهر پهلویت میمانم.» او که نگاهش را از چشمهای حمید میدزدید، خم شد و احسان را از پوتینهای او جدا کرد. گفت «احسان بند پوتینهایت را هم دوست دارد.» و پشت دستش را مثل وقتی که میخندید گرفت جلوی دهانش. دلش نمیخواست بغضش حالا و اینجا بترکد. حمید دوباره نگاهش کرد. هنوز جوابش را نگرفته بود. فاطمه گفت «پا شو! پا شو! مهدی بیرون منتظر است.»
همین که پایش را گذاشت بیرون فاطمه با خودش گفت: من آیه را خواندم که سالم برگردد، خب برگشت. حالا باید دوباره میخواندم. چرا نخواندم؟ و دوید دنبالش، امّا دیگر رفته بود و کی میداند که چه حالی داشت. سینهاش تنگ شده بود. با کف دست میزد به گونههایش و عرض اتاق را میرفت و میآمد. آرام و قرار نداشت. بعد یاد حرف خودش افتاد که میگفت: «اینطور وقتها قرآن بخوان؛ بیتابی نکن!» بیهوا قرآن را باز کرد و خواند. آنقدر خواند تا آرام شد.
منبع : نیمه پنهان ماه ۳ – حمید باکری به روایت فاطمه امیرانی همسر شهید – انتشارات روایت فتح، صص ۳۴-۳۵
پاسخ دهید