«…. ماه همیشه در کوهها به دنبال ضد انقلاب بودیم. نمیگذاشتیم آنها راحت بخوابند. اطلاعات که به دست حاج احمد میرسید، بلافاصله عملیات انجام میشد. گاهی شبها منطقهای را محاصره میکردیم. بچّهها به کوچه و پس کوچهها و مناطق مشکوک میرفتند و اسلحه پیدا میکردند. نمیگذاشتیم ضد انقلاب راحت در خانهاش بخوابد. حاجی صبحهای زود، زمستان سرما بعد از نماز صبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر پاوه میبرد. تا بالای زانو در برف فرو میرفتیم. خودش هم میآمد. به سر قلّه که میرسیدیم؛ خوشحال میشدیم که دیگر آموزش تمام شده؟ امّا حاجی میگفت: نه حالا باید کلاغ پر بروید. او میگفت: من هم مثل شما هستم امّا من مسؤوولیتی دارم.
اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمدهاید از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدای نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسؤول خواهم بود.
طوری شده بود که خود پیشمرگهای کرد به ما میگفتند: ما که بچّههای کوهستان هستیم، نمیتوانیم اینطور مثل شما از کوهها بالا برویم. شما چطور اینقدر سریع بالا میروید؟ گفتیم ما فرمانده قَدَر قدرتی مثل حاج احمد داریم که نمیگذارد راحت باشیم. حتّی در سنندج قبل از رفتن به مریوان، صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه میچرخاند و سینهخیز میبرد. حتّی از زیر سیم خاردار هم عبور میکردیم. حاجی همیشه میگفت: کردستان سخت است، باید سختی کشید تا بتوانید کردستان را تحمّل کنید. بچّهها از پلههای آهنی بالا میرفتند و پایین میپریدند.
به نقل از جواد اکبری، در هالهای از غبار، ص ۴۶ و ۴۷٫
پاسخ دهید