هنوز می‌شنوم هق‌هق صدایت را

صدای آن نفس درد آشنایت را

 

نبرده‌اند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین

هنوز بغض نفس‌گیر ناله‌هایت را

 

هنوز هم شب و ماه و ستاره می‌گردند

به کوچه‌کوچۀ تاریخ، ردّ پایت را

 

هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگ‌اند

شمیم عطر دل‌انگیز ربّنایت را

 

کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید

به دوش خستۀ تو کیسۀ غذایت را

 

تو ناشناس‌ترین آیه‌ای که دست خدا

فراتر از ابدیّت نهاد پایت را

 

تو آن نماز پذیرفته‌ای به درگه دوست

که ناامید نکردی ز خود گدایت را

 

کدام قلّۀ سرکش به سجده سر ننهاد

شکوه جذبۀ پیچیده در ردایت را

 

در این غروب مه آلودِ بی‌خدایی و کفر

بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را

 

بیا کمیل بخوان تا دمی دَهَم پرواز

کبوتر دل سرگشته در هوایت را

 

در این همیشه که پابند توست هستی من

به عالمی ندهم عشق بی‌فنایت را