سربازی من که تمام شد، آمد به من گفت «باید بری ریختهگری یاد بگیری. جایی رو سراغ داری؟»
داشتم. شوهر خالهام ریختهگر بود. رفتم پیشاش شروع کردم به کار.
یه روز محمد آمد مغازه و وقتی دید دارم آموختهی کار میشوم، برگشت دم گوشام گفت «سربازیات رو که رفتهی، کارت هم که جور شده، دیگه مرگات چیه که نمیری زن بگیری؟»
دیدم راست میگوید. رفتم پیش مادرم و حرف از دختر خالهام شد و – دردسرتان ندهم- کار کشید به خواستگاری و بلهبرون و، بله دیگر، ازدواج. تابستان ۵۶ بود.
یکی دو ماه بعدش محمد آمد گفت «توی این ریختهگریتون چُدنکاری هم میکنی؟»
گفتم «نه.»
گفت «بلد هستی اصلاً چُدنکاری؟»
گفتم «نه.»
گفت «پس باید بری یه جا یاد بگیری.»
گفتم «چه جوری به دایی بگم؟»
از بچگی به شوهر خالهام میگفتم دایی. حالا که پدر زنام شده بود، حرف زدن، با او برام سختتر شده بود. ولی دل را زدم به دریا، رفتم بهاش گفتم دیگر نمیتوانم توی مغازهاش کار کنم. خیلی تعجب کرد.
گفت «حقوقات کمه، دایی، یا از من دلخوری؟»
گفتم «هیچ کدوم. میخوام برم چدنکاری یاد بگیرم».
گفت «مطمئنی؟»
گفتم «تا یه هفتهی دیگه میمونم. کارگر که پیدا کردی میرم.» کارگر پیدا شد و من رفتم.
یک همکلاسی قدیمی داشتم به اسم حکیمی که توی کارخانهی ممتاز، در قسمت تعمیرات، معاون رئیس بود. رفتم سر وقتاش و گفتم ریختهگری بلدم و اگر میتواند و نیاز دارند، دست مرا هم آنجا بند کند.
گفت «از شانسات دنبال ریختهگر هم میگشتیم. از همین فردا بیا سر کار.»
با روزی سی تومان استخدام شدم. چدنکاری سختتر از سربکاری و آلومینیمکاری بود، منتها فوت و فناش را یاد گرفتم. خوب و جدی کار میکردم که آتو دست کسی ندهم؛ اما روز نود و نهم کاریام یکی رفته بود به رئیس کارگزینی گفته بود «این اگه یه روز دیگه اینجا بمونه، مجبوریم بیمهش کنیم و مکافات میشه. حساباش رو صاف کنین، بفرستیناش بره.»
به همین سادگی بیرونام کردند. رفتم پیش محمد و گفتم چه بلایی به سرم آمده. گفت «حالا دیگه وقتشه خودمون کارگاه بزنیم.»
گفتم «کجا؟»
گفت «یه جایی که پرت باشه، بزرگ باشه، ارزون هم باشه. تو همچین جایی رو سراغ داری؟»
یک زمین توی ده خودمان میشناختم که جان میداد برای کارگاه ریختهگری.
محمد گفت «شناس هم که هستی، بهتر، دیگه هیچ کس بهمون شک نمیکنه.»
زمین کارگاه را از یکی از اقوام خریدیم و شروع کردیم به بنایی. سی چهل روزه ساختیماش و کاه گِل و آسفالتاش کردیم و داخلاش یک کوره در آوردیم. چدن هم رفتیم خریدیم. ریختهگریمان آماده بود. حالا باید از خلق الله کار میگرفتیم. نه البته برای پول در آوردن، برای اینکه کسی بهمان شک نکند.
من بودم و داداشام ابراهیم و محمد شقاقی و هادی بیگزاده. در ظاهر برای مردم ریختهگری میکردیم، اما توی پستو و انبار همانجا را پُر از گوگرد و کلرات پتاسیم و چی و چی کرده بودیم، تا اگر لازم شد، کوکتل مولوتف درست کنیم برسانیم به دست بچهها. یک عکس سیاه و سفید امام را هم چسبانده بودیم به دیوار همان انبار تا همیشه جلو چشممان باشد. این کارگاه شد پوشش فعالیتهای ما.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: حمید مصلحی
پاسخ دهید