چه سرزمین بُود این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
 
از آن زمان که به این دشت غم‌فزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
 
چنان گرفته دل من از این زمین که تو گویی
به دل غم دو جهانم فکنده بار، برادر!
 
چه نام باشدش این وادی پُر از غم و محنت؟
که کرده سیر چنینم ز روزگار، برادر!
 
مزن تو خیمه در این جای گرم و وادی بی‌آب
که هست همره ما طفل شیرخوار، برادر!
 
رسد ز دامن این دشت، بوی خون به مشامم
مراست بیم جوانان گل‌عذار، برادر!
 
در این که خیمه‌ی ما را زدی به جانب پستی
نهفته سرّی و خواهد شد آشکار، برادر!
 
هنوز جای در این سرزمین نکرده که بینم
به رخ نشسته ز غربت، تو را غبار، برادر!
 
پریده رنگ ز بیم عدو، ز چهره‌ی طفلان
ز غصّه، چشم زمان گشته اشک‌بار، برادر!
 
چو نی، نوا بُوَدش «صابر» از غم تو به دوران
نموده ذکر غمت، بهر خود شعار، برادر! 

 

شاعر: صابر همدانی