در حالات بعض شاگردان ملّا حسین قلی همدانی (رضوان الله تعالی علیه) نقل کردند در مسجد کوفه بود، میخواست نماز بخواند، یکی از مریدها آمد، مدام میآمد سلام میکرد، این آقا خود را کنار میکشید، بالاخره آنقدر خود را کنار کشید تا او منصرف شد و رفت. بعد به بعضی از افراد فرموده بود من در مسیر کوفه میخواستم نماز بخوانم، یک گاوی آمده بود مدام میخواست به من نزدیک شود، نفهمیدم چه بود. آن بندهی خدا به یکی از همسایههای خود گله کرده بود که فلانی با اینکه سالها است من به او ارادت دارم، به مسجد کوفه رفتم که به التماس دعا کنم، من هر چه به سمت او میرفتم، او از من فرار میکرد. هیچ کس نمیداند چه خبر است، ولی او میدید که او از آدمیّت خارج است.
گاهی انسان لحظهای خارج میشود، یک کاری میکند در همان حال صورت فعلی او عوض میشود بعد هم جا به جا میشود. گاهی اصلاً گوهر وجود او ثبات پیدا میکند و همانطور از دنیا میرود. همانطور محشور میشود.
پاسخ دهید