چرا ای غرق خون! از خاک صحرا بر نمی خیزی؟

حسین آمد به بالینت تو از جا بر نمی خیزی؟

 

نمـاز ظـهر را با هم ادا کردیم در مَقتل

بُود وقت نماز عصر، آیا بر نمی خیزی؟

 

خیام کودکان خالی از آب است و پر از افغان

چرا سقای من! از پیش دریا بر نمی خیزی؟

 

عدو از چار سو، آهنگ یَغمای حرم دارد

چرا آخر برای دفع اعدا بر نمی خیزی؟

 

منـم تنها و تن های عزیزانم به خون غلتان

چرا بر یاری فرزند زهرا بر نمی خیزی؟

 

شکست از مرگ تو پُشتم، برادر! داغ تو کُشتم

که می دانم دگر از خاک صحرا بر نمی خیزی

 

به دستم تکیه کن، برخیز با من در برِ زهرا

چو می بینم زبی دستی است کز جا بر نمی خیزی

 

شاعر: سید رضا مؤید