بنی صدر با لحن دستیارش گفت «اینها رو برای چی آوردهین توی جلسهی من؟»
گفتم «دوستان من یک ساعته که توی جلسهن. اگر بنا به اعتراض باشه، باید همون اول گفته میشد. در ثانی، این عزیزان تنها کسانیان که حق شونه توی این جلسه باشن. آقای بروجردی فرماندهی منطقهست و آقای کاظمی فرماندهی سپاه و فرماندار پاوهست. اگه قرار به توبیخ یا تشویق یا هر چیز دیگهیی باشه، ما با هم اومدهیم و با هم جوابگو هستیم.»
نگاه محمد و لبخندش به من راضی بود و قوت قلبام داد. آنقدر که توانستم بگویم «اگه عذر آقایون خواسته بشه، حضور من هم دیگه چندان لطفی نداره.» نگاهها رد و بدل شدند؛ و جلسه سه چهار ساعت طول کشید و همانطور که انتظار داشتم، تمام کاسه کوزهها را سر من شکستند تا به نتیجهی دلخواهشان برسند.
آخرهای جلسه بنیصدر گفت «حرف آقای شیرازی چیه؟ – البته اگه دوستهاش بذارن حرف بزنه.»
نفس عمیق کشیدم، چشمهام را بستم تا لبخند محمد و همراهی ناصر را در سکوت مزمزه کنم، «بسم الله» گفتم، دعا خواندم و گفتم «من خیلی تأسف میخورم در جلسهیی که آقای رییس جمهور برای حساسترین مسألهی مملکت تشکیل دادهن و همهمون میخوایم، برای خطری که جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه تصمیمهای جدی بگیریم، حرفهامان با کمال تعجب نه با بسم الله شروع میشه، نه با آیهی قرآن، نه با توکل.
حرفها حرف با خودش آورد. تهمتها از همه طرف پرتاب شدند. کار به آنجا کشید که طلبکار شدم. یادشان آوردم که چطور در بانه در محاصره بودم و چقدر درخواست اسلحه کردم و حتی از فرستادن یک قبضه اسلحه هم دریغ کردند. یادشان آوردم که در منطقهیی که من دخیل نبودم، با هلیکوپتر شنوک، هزاران اسلحه برای فرماندهی خودشان فرستادند.
توضیح دادم که چطور مجبور شدم یک پاسگاه ژاندارمری را خلع سلاح کنم «چون نمیجنگیدن و ما به اسلحههاشون احتیاج داشتم.»
توضیح دادم صدتا اسلحه احتیاج داشتم و پاسگاه آنجا ۲۸۵ قبضه اسلحهی خاک گرفته داشت و ۳۰ نفر ژاندارم.
گفتم «به همهشون دو ساعت وقت دادم تا همهی اسلحهها رو روغنکاری شده تحویل من بدن، صورت جلسه کنن، از شخص خودم امضا بگیرن.»
گفتم «میدونین آقایونِ مسئولِ اونجا به من چی گفتن؟ گفتن اصلاً ما چرا باید به شما اسلحه بدیم؟»
یادشان آوردم که «چطور وقتی کوملهها اومدن تفنگهاتون رو گرفتن و رسید دادن، هیچی نگفتین، ولی من که دارم برای این مملکت و این انقلاب میجنگم، حق ندارم چنین کاری بکنم؟»
یادشان آوردم که ژاندارمها خیلی دست و پا زدند تا سرپیچی کنند. حتی گفتم چقدر تلفن و تلگراف زدند به کجا و کجا تا مرا منصرف کنند که «دستور از بالاست که به شما اسلحه ندیم.»
«ولی مگر من راضی شدم؟»
گفتم «همهی اسلحهها رو گرفتم دادم دست پیشمرگها. میدونم همهشون الآن داره توی سازمان سپاه استفاده میشه و جای دوری نرفته.»
به بنی صدر گفتم «ما رو در لُجستیک پشتیبانی نکردین، حالا طلبکار هم هستین؟»
میدانید بنی صدر چه جوابی داد؟ آن هم کسی که خودش را فرماندهی کل قوا میدانست؟
گفت «پس لُجستیکی که میگن یعنی این!»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی صیادشیرازی
پاسخ دهید