یادم است نطنزیهای تهران یک هیأت خودمانی زده بودند و آمده بودند سراغ بابا که براشان منبر برود و مجلسشان را گرم کند. آن موقعها شغل نطنزیها این بود که با دوچرخه میرفتند توی خیابانها و کوچههای تهران میل پرده و شیلنگ و از این جور چیزها میفروختند. مجلسشان هم زیاد شلوغ نبود. گاهی فقط سه چهار نفر بودند. ما پسرها با بابا میرفتیم میدیدیم که چند نفرند و گاهی، بگویی نگویی، غر هم میزدیم که «اینجا هم اومدن داره آخه؟»
آن وقتها خانهی ما توی خیابان ایران (عین الدولهی سابق) بود و ماشین نداشتیم و آن راه دور را با اتوبوس میرفتیم و با چه مشقتی. آن اتاق کوچک در طبقهی دوم و آن چهار نفر را که میدیدم، مقایسه میکردیم با مجلس دو هزار نفرهی مسجد شیخ لطفالله و با شور و حال آنجا و اصلاً سر در نمیآوردیم که «چرا بابا برای هر دوشون یه جور وقت بذاره؟»
بچه بودیم دیگر. هنوز برامان زود بود از خیلی چیزها سر در بیاوریم.
قاصد خندهرو، ص ۲۰۷٫
پاسخ دهید