می‌نشستم در تنهایی خودم یادداشت‌هایش را که بهم سپرده بود، نگاه می‌کردم و اشک‌هایم همین‌طور می‌آمد. گرچه هیچ وقت حسّ نبودنش را نداشتم. همیشه برایم هست. تا وقتی که کاری را انجام می‌دهم که از او یاد گرفته‌ام، احساس می‌کنم که صیّاد زنده است. وقتی می‌نشینم پشت میز، یاد او می‌افتم که میزش را همیشه رو به قبله می‌گذاشت و همیشه رو به قبله می‌نشست و کار می‌کرد بعد می‌آیم کارم را شروع کنم، یاد او می‌افتم که اوّل هر کاری قرآن می‌خواند و دعای فرج. یاد او می‌افتم که اگر کسی نامه‌ای یا نوشته‌ای به او می‌داد که بسم الله نداشت، نمی‌خواند و برش می‌گرداند.

آشنایی با صیّاد و همراهی با او مسیر زندگیم را عوض کرد. اگر صیّاد را نمی‌دیدم، الآن که بودم و کجا بودم، نمی‌دانم ولی می‌دانم که وجودش برای من از بزرگ‌ترین نعمت‌هایی بوده که خدا بهم عنایت کرده حتّی حالا که ظاهراً نیست، بارها شده که مشکلات زیادی را برایمان حل کرده. چرا این‌طور نباشد؟ در زندگیش همیشه هر کاری را برای خدا می‌کرد و تکیه کلامش بود که «مَنْ کَانَ لِلَّه کانَ اللَّهُ لَهُ».


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۶۳

به نقل از: سید حسام هاشمی