همیشه وقتی یکیمان از راه میآمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند میشد. گاهی من تا آشپزخانه میرفتم و بر میگشتم. وقتی داخل اتاق میشدم، او تمام قد بلند میشد و میایستاد؛ این کار همیشهاش بود.
یک بار از راه که آمدم، دیدم سر زانو بلند شد، نتوانست کامل بلند شود. چون به این احترام گذاشتن مقید بود، حدس زدم که باید مشکلی براش پیش آمده باشد. راستش ترسیدن به پاهاش نگاه کنم. فقط پرسیدم: چیزی شده؟
گفت: چیزیم نیست، خوبم الحمدلله.
انگار از طرز نگاهم فهمید که جوابش برام قانعکننده نبوده است. شاید برای اینکه حواسم را از این موضوع پرت کند، گفت: خیلی پرتوقع شدیها زهرا، حالا یدفعه بهت احترام نذاشتم، باید اینجوری بگی؟
با اینکه میدانستم شوخی میکند، ولی گفتم: خدا نکنه من از تو توقع اینجور چیزا رو داشته باشم.
گفت: پس چیه؟
گفتم: به نظرم پات یه چیزیش شده.
گفت: نه بابا، پام هیچیش نیست.
محال بود پاش سالم باشد و به احترام من بلند نشود. خیلی باهاش کلنجار رفتم. بالاخره کتمان کردن را گذاشت کنار و گفت: حقیقتش، چند روزه که من نتوانستم پوتینهام رو از پام در بیارم، حالا این انگشتای پام توی پوتین پوسیده، خواستم بلند شم، دیدم خیلی درد میگیره.
جورابهایش را آهسته و با کلی احتیاط از پاش در آوردم. از اثر چیزی که دیدم، کم مانده بود چشمهام از حدقه بزند بیرون. انگشتهای پاش مثل گوشتی شده بود که توی تابه سرخش کرده باشند! بهشان اشاره هم که میکردی، عباس دردش میآمد. امّا عجیب بود که اصلاً نمیخواست به روی خودش بیاورد.
آن روز نزدیک ظهر آمده بود، فقط برای اینکه پاهاش هوا بخورد و بهتر بشود. چند بار آنها را با آب گرم شستم، بعد هم با حولهی تمیز خشک کردم. نه یک بار چهرهاش را از شدت درد به هم کشید، نه یک آخ گفت. میدانستم چه دردی میکشد، ولی به روی خودش نمیآورد.
فردا صبح هر چه بهاش اصرار کردم بماند تا کمی بهتر شود، قبول نکرد. از دستش ناراحت شدم. گفتم: خوشانصاف دل من چهجوری طاقت بیاره که تو با این پاها بلندشی بری؟! لااقل یک روز دیگه بمون.
با مهربانی نگاهم کرد. گفت: زهرا، مسؤولیت جون بچّههای مردم با منه، بیشتر از این نمیتونم بمونم.
منبع: کتاب «هاجر در انتظار(۱)؛ شهید عباس کریمی»- نشر مُلک اعظم
به نقل از: زهرا منصف (همسر)
پاسخ دهید