«به بچّههای سپاه بانه کمین زدهاند.»
– کجا؟
– توی گردنهی خان. در حوالی شهر بانه.
– کسی هم طوریش شده؟
آمدهایم همین را بگوییم. بگوییم نتوانستیم جنازههاشان را بیاوریم. خوردیم به تاریکی.
محمود همان لحظه حرکت کرد. گفت باید جنازهها را بیاوریم. نزدیک گردنهی خان رسیدیم. سه تا پیچ را رد کردیم رفتیم رسیدیم به پیچ آخر، که از دور ماشینهای سوخته را وسط جاده دیدیم. ماشین پیشرومان را زدند. از همه طرف به سمتش تیراندازی میکردند.
محمود گفت «به بقیهی ماشینها بگو بایستند.»
همه خیره شده بودیم بش. با این فکر که «خودمان هم آمدیم وسط کمینشان. حالا میخواهد چی کار کند؟»
گفت «هر جوری هست باید برویم بچّهها را بیاوریم.»
– چه جوری آخر؟
برگشتیم به پایگاه ژاندارمری، تا فکر کنیم چه باید کرد که دیدیم یک خاور، بدون جای حتّی یک تیر و ترکش، دارد از طرف جادهی بانه میآید از جلومان رد شود برود. محمود گفت «نگهاش دارید میخواهم باش حرف بزنم.»
رفت شنید کجاها کمین کردهاند و بچّهها کجا افتادهاند و خودش چطور توانسته راهش را گز کند بیاید، بدون اینکه یک تیر به خودش و ماشینش بزنند.
محمود گفت «پس به ماشینهای شخصی کار ندارند.»
راننده گفت «به من که کاری نداشتند.»
محمود توی فکر بود. وقتی لبخند زد برگشت به راننده زل زد، همهمان فهمیدیم میخواهد چه پیشنهادی بش بدهد. خود راننده هم فهمید. گفت «مگر جانم را از سر راه آوردهام؟»
از محمود اصرار و از راننده انکار.
– میدانی این خاور دارد نان چند تا دهان باز را میدهد؟
محمود دستش را گرفت، بردش توی خاور نشستند با هم به چانه زدن. دست تکان دادنهای هر دوشان را میدیدیم. اصلاً امیدی نبود. منتها محمود که از خاور آمد پایین داشت میخندید.
رفتم جلو گفتم «چی شد؟»
گفت «راضی شد یک بار دیگر برگردد به صحنهی کمین.»
گفتم «دهانهای باز خانوادهاش را چطور از یادش بردی؟»
گفت «همهی فوت و فنها را نمیشود الآن گفت که. باشد بعد.»
آمد گفت «چند نفر داوطلب میخواهم دل داشته باشند، سوار خاور بشوند بروند بچّهها را بیاورند. دلدارهاتان کیها هستند؟»
بچّهها سوار شدند رفتند. خاور رفت رفت رفت، نزدیک محل کمین ترمز کرد ایستاد. راننده آمد پایین، کاپوت را زد بالا، رفت با موتور ور رفت. بچّهها هم آرام زدند بیرون، رفتند جنازهها را یکی یکی آوردند انداختند پشت خاور و سوار شدند. راننده هم پاش را گذاشت روی گاز و از تیررسشان دور شد. نمیدانستیم چطور بخندیم از این کلک و نمیدانستیم چطور گریه کنیم از جنازههایی که پشت خاور بود و باید میآوردیمشان پایین.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: ناصر ظریف
پاسخ دهید