مینیابها را صدا زدم، یک گروه تأمین هم برداشتم، رفتیم مینهای جاده را با هم خنثی کنیم. تا نزدیک محمّدشاه، که روز قبلش آنجا پایگاه زده بودیم.
وقتی رسیدیم به روستا دیدم بروجردی، آرام و خونسرد و زودتر از همهمان، گرفته نشسته روی پلهیی کنار دیوار و میخندد- همیشه میخندید!
گفتم «تو مگر دیشب توی بیمارستان نبودی؟»
بود. تمام هماهنگیهای شهر هم کار او بود.
گفتم «کِی وقت کردهای آمدهای اینجا؟»
آن هم توی این جادهی پر از مین و بدون تأمین. ارتش تازه ساعت هفت صبح میآمد برای جادهها نیروی تأمین میگذاشت.
گفتم «حاجی جان. چرا بیاحتیاطی کردهای آمدهای جایی به این خطرناکی؟»
گفت «نمیخواستم هیچ کدامتان جای خالی محمود را حس کنید. باید میآمدم نشان میدادم یکی هنوز هست که محمود را یادتان بیاورد.»
– اگر محمود هم جای من بود همین کار را میکرد.
اصلاً فراموش نکردهام کاوه بعد از شهادت کاظمی و گنجیزاده چقدر تنها بود، و تنها کسی که قرارگاه را ول کرد آمد توی تیپ و پا به پای بچّهها و محمود توی عملیاتها شرکت کرد، همین بروجردی بود. باید بودید میدیدید که وقت نماز، بروجردی، چطور دنبال کاوه میگشت برود پشتش بایستد به او اقتدا کند. محمود همیشه عملیاتی نماز میخواند. خیلی سریع و دور از چشم همه. آن بار رفته بود پشت یکی از خاکریزها.
بروجردی پیداش کرد گفت «حالا دیگر اینجا مخفی میشوی؟»
آمد خودش را رساند به نماز، بلند گفت الله اکبر تا لج محمود را در بیاورد. ما فقط میخندیدیم. میدانستیم بعدش دعوا میشود، بیشتر میخندیدیم. میدانستیم خیلی همدیگر را دوست دارند و این دعواها از علاقهی زیادست.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: جاوید نظامپور
پاسخ دهید