رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا باید سعی میکردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم. فریاد زدم «امدادگر! سریع برس اینجا!»
مصطفی مولوی تا دید زخمی شدهام از حفرهیی در آن نزدیکی درآمد و آمد اصرار کرد بروم جلوتر. به مهدی هم گفت باید با من برود. رفتم کنار سنگر مهدی گفتم «بیا اینجا کارت دارم!»
مهدی از سنگر آمد بیرون. تا رسید به من هر دومان برگشتیم دیدیم یک گلوله توپ آمد سنگر و آن دو سه نفر داخلش را منفجر کرد. عراقیها داشتند با سرعت بیشتری از پل میگذشتند. مهدی حواسش رفت به بچههای سنگر و من دور از چشم او به کسی (یادم نیست کی) گفتم «برو جنازهی حمید را بردار بیاور!»
مهدی گفت «لازم نیست. بگذار بماند.»
فکر کردم نشنیده یا نمیداند یا یک حدس دیگر زده. گفتم «من داشتم یک دستور دیگر به …»
گفت «من میدانم. حمید شهید شده.»
گفتم «پس بگذار بروند بیاورن…»
گفت «نمیخواهد.»
گفتم «چی را نمیخواهد؟ فقط الآن وقتشست. شاید بعد نش..»
گفت «میگویم نمیخواهد.»
گفتم «ولی من میگویم بروند بیاورندش.»
گفت «وقتی میگویم نمیخواهد یعنی نمیخواهد.»
گفتم «چرا؟»
گفت «هر وقت جنازهی بقیه را رفتیم آوردیم، میرویم جنازهی حمید را هم میآوریم.»
خیره شدم توی چشمهاش تا ببینم حال عادی دارد یا نه. دیدم از همیشهاش عادیترست. آن هم در لحظهی از دست دادن برادری که سالها با هم بودند و سالها در غم و شادی هم شریک بودند؛ و اصلاً یک روح در دو قالب بودند. خیلی سریع رفت یک گوشه و شروع کرد به برنامهریزی برای دفاع و ادامه عملیات.
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۵۸-۵۹
به نقل از: احمد کاظمی
پاسخ دهید