یکی از دوستان به همدان آمد و در مدرسهی آخوند به حجرهای سکنی کرد. زمستان بود و هوا سرد و او تهیدست و نیازمند. من به حکم وظیفهی الهی و وجدانی احساس کردم از دوستان وجهی جمعآوری نموده و یک دست لحاف و رختخواب برای او تهیه کرده و به مدرسه ببرم.
نمیدانم به چه علّتی او از قبول اثاثیهای که برای او تهیه شده بود امتناع ورزید. من بسی افسرده خاطر شدم که اثاث تهیه شده را چه بکنم؟ و چرا این خدمت را قبول نکرد؟ این سؤال همچنان در دل من بود و کمتر از آن غفلت میکردم؛ حتّی شب که به خواب میرفتم و سحرگاه به وسیلهی ساعتی که بر بالینم بود، برای تهجّد از خواب برخاستم؛ به محض اینکه از خواب چشم گشودم، همان خاطره فوراً به سراغم آمد که این شیخ چرا این اشیاء را از من قبول نکرد! همین که این خاطره به دلم راه یافت، شنیدم به طور واضح و آشکار ساعتی که بر بالینم بود، چندین بار گفت: نکرده، که نکرده! (بدان معنی که خاطر بدان مشغول مدار و به کار خود پرداز!)
منبع: کتاب پندهای آسمانی، ص ۴۸
پاسخ دهید