خیلیها توی خودمان بودند که ورد زبانشان بود «باید ضد انقلاب رو از بین ببریم.»
ولی بروجردی میگفت «باید مردم کردستان رو نجات بدیم.»
همهی هوش و حواساش به مردم بود.
یک روز رسیده بودیم به روستای نیزه و برای آزادسازیاش داشتیم با توپ ۱۰۶ میزدیم به جاهایی که حدس میزدیم ضد انقلاب آنجا باشد.
بروجردی آمد سرمان داد زد «دارین چی کار میکنین؟»
من شدم زبان بچّهها؛ و گفتم و بفهمی نفهمی خوشحال هم بودم که مثلاً دارم کار مهمی میکنم.
خون خوناش را میخورد.
گفت «میدونی روز قیامت چه بلایی سرت میآرن؟»
سر تکان دادم که «نه.»
گفت «میبرنات جلو در جهنّم و با همین ۱۰۶ میزننات.»
گفتم «چرا؟ حاجی؟ من که دارم دشمن رو میزنم.»
گفت «تو از کجا مطمئنی که گلولهت داره دشمن رو میزنه؟»
کم آوردم و پای بالاتریها را کشیدم وسط و گفتم «به من دستور دادهن که بزنم.»
گفت «اگه دستور دادهن، یادت هم دادهن که دوست و دشمنات رو بشناسی. توی اون روستا پر آدمه. اول مطمئن شو دوسته یا دشمن، بعد گلولهت رو خرج کن.»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: عزت الله حیدری
پاسخ دهید