گفتند: «تازه از آموزش آمده‌اید. باشد عملیات بعدی.»

بقیه‌ی گردان‌ها رفته بودند خط.

یک نفر آمد به خط‌مان کرد بردمان زاغه‌ی مهمات که مهمات بار بزنیم. خودش هم نایستاد نگاه کند. آستین بالا زد آمد کمک بچّه‌ها. آن شب سه‌تا کانتینر مهمات بار زدیم و اصلاً نفهمیدم او کی می‌تواند باشد. حتّی باش دعوا هم کردیم که چرا ما را آورده آن‌جا و ازمان حمالی می‌کشد.

بعد گردان ما با گردان عملیاتی ادغام شد رفتیم مقر تیپ. مراسمی آن‌جا بود. نوحه‌خوانی و این‌که «معاون تیپ می‌خواهد سخنرانی کند.» کسی که رفت پشت تریبون همانی بود که باش مهمات بار زدیم و ازش طلبکاری کردیم. او حاج همّت بود.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: داود توکّلی