بابا مجتبی سلام.
امیدوارم خوب باشی.
حال من خوب است و شاید بهتر از همیشه. راستی حتماً میدانی که از نوشتن اولین نامهام برایت حدود یک سال میگذرد و در این یک سال اتّفاق بسیار مهمی برای من افتاده است.
بگذار خیلی زود بگویم و بیش از این منتظرت نگذارم. بابا جون من به سن تکلیف رسیدم و بعد از این باید مثل همهی بچههای خوب بعضی از کارها را انجام دهم.
بابا مجتبی در نامهی قبلی از مهربانی تو و خدا برایت نوشته بودم و گفته بودم میخواهم نامهای برای او بنویسم. بعدها فکر کردم که اگر بخواهم برای خدا نامه بنویسم، حتماً باید بعد از مدتی منتظر جوابش باشم و این انتظار کشیدن کمی برایم سخت بود.
امّا از روزی که در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند، تصمیم گرفتم هر روز هنگام خواندن نماز یک جوری با خدا حرف بزنم که انگار دارم برایش نامه مینویسم.
خانم معلم ما میگفت که به این کار میگویند: «حضور قلب».
یعنی با قلب خود با خدا حرف زدن و من بعد از آن روز همیشه احساس خوبی دارم و از این بابت خیلی خوشحالم.
حتماً تعجب میکنی بابا! زهرا کوچولو و این حرفها! امّا تعجب نکن زهرای تو دیگر بزرگ شده.
راستی بابا داشت یادم میرفت. از حضرت رقیه (علیها سلام) چه خبر؟ حتماً او را میبینی.
آخه مادر از او و علاقهی تو به نازدانهی امام حسین (علیه السّلام) زیاد برایم حرف میزند. راستش را بگو، با دیدن او به یاد من نمیافتی؟ حتماً به او میگویی من هم دختری دارم که خیلی بامزه است.
بابا جون من هر وقت دوستانت را میبینم به یاد تو میافتم، امّا نمیدانم که آیا آنها هر وقت مرا میبینند به یاد حضرت رقیه (علیها سلام) میافتند؟
خوب دیگر باید بروم؛ صدای اذان میآید، از این به بعد با خدا حرف زدن چه کیفی دارد!
خداحافظ- دخترت سیده زهرا
علمدار، خلاصهای از نامه دختر شهید (زهرا علمدار)، ص ۲۳۰ و ۲۳۱٫
پاسخ دهید