این مقاله، در نقد چند مقاله از کتاب بسط تجربه نبوی، تألیف آقای دکتر عبدالکریم سروش است. وی در آن کتاب با پرداختن به مسأله «ختم نبوّت» سر از ختم ولایت در آورده و ولایت را نیز به همراه نبوّت پایان یافته تلقّی کرده است.
از آن جا که مسأله ولایت فقیه، از توابع مسأله ولایت ائمّه اطهار است و آقای سروش و همفکران او به مسأله ولایت فقیه اعتقادی نداشته و بارها آن را به باد انتقاد و انکار گرفتهاند، این بار سراغ خشکاندن ریشه اصلی درخت ولایت فقیه رفته و با قطع کردن آن شاخ و برگ آن را خشکانده است.
محور بحث وی چنین است: ولایتی که به طور کامل مورد پذیرش هر مسلمان است فقط ولایتی است که خداوند به حضرت محمّد صلی الله علیه و آله داده، و جز رسول اکرم، کسی چنین ولایتی ندارد. با خاتمیّت نبوّت پیامبر اسلام، ولایتش نیز خاتمه یافته است و کسی ولایت او را ندارد؛ همان طور که هیچ کس، نبوّت او را ندارد.
نتیجه کلام وی این است که با مرگ پیامبر، کسی جانشین مقام ولایی او نیست تا چه رسد به این که امروزه پس از گذشت ۱۴۰۰ سال از آن زمان، عدّه ای ادّعای جانشینی او را کرده، بخواهند خود را در ولایت او سهیم بدانند.
ما در این مقاله، علل روانی و اجتماعی و سیاسی کلام وی را بررسی و ادلّه دینی و فلسفی و عرفانی موجود در ابطال نظر وی را به اختصار بیان کرده ایم.
واژگان کلیدی: خاتمیّت، قطب، نبّوت، ولایت، ولی.
این حکایت را همه شنیده اید که شخصی حسود، به جهت حسادت بیش از حد به همسایه خود و خاموش کردن چراغ رونق وی، به حیله ای دست زد که در واقع خاموش کردن چراغ عمر خویش بود. بدین طریق که غلامی را از بازار خرید و او را بیش از حدّ اکرام کرد بدون این که خدمتی از وی بخواهد. آخر الامر از غلام خواست تا
هر که روزی نیستش بخت و نجات
منگرد عقلش مگر در نادرات
به پاس این همه نعمت، به ارباب خود خدمتی کند. آن خدمت عبارت از این بود که غلام، سر ارباب را در پشت بام همسایه وی از تن جدا کند و سر را به باغچه حیاط وی انداخته؛ سپس با بوق و کرنا به دنبال ارباب مفقود شده بگردند و عاقبت جسد را از پشت بام و سر را از باغچه حیاط همسایه کشف کنند و بدین طریق، آن انسان محبوب محسود را به پای چوبه دار برند و قصاص کنند.
این مسأله را به صورت قصّه و حکایت در نکوهش حسادت نقل کرده اند؛ امّا در اشکال گوناگون مصداق های فراوان دارد. گاهی حسّاسیت به شخص یا به صفات و خصوصیّات فردی، بعضی را وا می دارد که اصل آن صفت را باطل یا انکار کنند؛ همان طور که گاهی علاقه و وابستگی به یک شخص سبب می شود تا همه خصوصیات و منش او در نظر دوستدارانش زیبا جلوه کند.
نتیجه قهری حبّ و بغض غیرعادی و غیرمنطقی، آدمی را از اعتدال خارج ساخته، به دام افراط و تفریط می کشاند چه نیکو فرموده است حضرت امیر مؤمنان علیه السلام که:
حُبُ الشَّئ یُعْمی وَ یُصِمُّ.
علاقه به چیزی، انسان را کور و کر می کند؛
به همین جهت، انسان مُحِبّ یا مُبغِض به طور معمول نادر نگر است؛ یعنی همیشه به صفات نادر و کم یاب محبوب خود نظر کرده، آن را نصب العین خود قرار می دهد. همچنین به حالات و صفات نادر و نادرست انسان مبغوض خود نگریسته، آن را شایع کرده، بر آن می تازد.
این گونه افراد هیچ گاه بار سالم به مقصد نمی رسانند؛ زیرا یا می تازند یا می نازند.
آن چه سبب شد تا نگارنده این سطور، به تحریر این مقاله بپردازد، ملاحظه مصداقی جدید برای حکایت مذکور است؛ یعنی خودکشی برای از بین بردن حریف؛ امّا این بار، خودکشی جسمی نیست؛ بلکه اعتقادی است.
اخیرا کتاب بسط تجربه نبوی را مطالعه می کردم و به مقاله «خاتمیّت پیامبر» آن رسیدم. آقای سروش در این مقاله، ختم نبوّت را با ختم ولایت یکی گرفته و گفته است: پیامبر، همان گونه که نبوّتش به پایان رسید، ولایتش نیز به پایان رسیده است و همان طور که نبوّت جدید قابل قبول نیست، ولایت جدید نیز مقبول نخواهد بود.
در این سخن بسیار اندیشیدم که چرا مسلمان شیعه باید چنین سخن بگوید. از مسلّمات عقاید شیعه است که امامت خاتمه نیافته و پس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به اولاد وی از صلب علی و فاطمه انتقال یافته و نخستین ولیّ بعد از نبی، حضرت علی علیه السلام و واپسین آن، حضرت مهدی ـ عجل اللّه تعالی فرجه ـ است. سخن آقای سروش را چگونه باید توجیه کرد؟ آیا وی از شیعه بودن پشیمان شده است یا اصلاً از اوّل هم شیعه نبوده، و خود را چنان وانمود می کرده یا در شیعه گری، شعبه جدیدی ایجاد شده است که با خاتمیّت ولایت نیز می سازد؟!
چون تاکنون هیچ کدام از این فرضیه ها را نتوانسته ام بپذیرم، ناگزیر به جنبه روانی و اجتماعی وی و مسأله ولایت توجّه و در آن تفکّر کردم. قراین حالیه و مقالیه حاصل از اوضاع اجتماع و حالات روانی وی مرا بدین نکته رهنمون ساخت که مسأله، در حبّ و بغض افراطی ریشه دارد. از آن جا که بحث ولایت دامنه اش به ولایت فقیه کشیده شده است و آقای سروش به علل فردی و اجتماعی، ولایت فقیه را قبول ندارد،(۱) امّا آن را در قالب مسائل علمی بیان کرده و به ظاهر، اسباب و علل علمی برای آن می تراشد و از طرفی، عدّه ای مدّاح که از راه مدّاحی و تعریف و تمجید بی قید و شرط از ولایت فقیه می پردازند، زیرا از راه این مدیحه سرایی به آب و نانی رسیده اند و بدون این که به ولایت فقیه اعتقاد مبنایی داشته باشند، حتّی بدون این که مبنای ولایت فقیه برایشان روشن باشد، از آن دم زده و خیلی چیزها را برهم زده اند و چون این عدّه کم نیستند و آقای سروش برای ابطال افکار و ادّعاهای تک تک آن ها نه وقت کافی و نه حوصله کافی دارد و نه حریف آن ها می شود، برای بریدن دست این کوته آستینان دراز دست که در زیر درخت ولایت فقیه خیمه زده و مدام از میوه آن در راه اغراض و امیال شخصی استفاده می کنند، مجبور شده است اصل درخت را از ریشه بخشکاند تا درختی نماند غافل از این که خشکاندن این ریشه، ریشه اعتقادی خود آقای سروش را نیز می خشکاند. او برای این که ولایت فقیه را ساقط کند، می خواهد اصل ولایت را تمام شده معرّفی کند. وقتی ولایتی نباشد، خود به خود ولایت فقیهی هم باقی نمی ماند. بدین جهت وی سراغ شیر فلکه شاه لوله اصلی رفته و با بستن آن، همه لوله های فرعی و شیرهای جزئی را از آب خالی می سازد. وی تاکنون به محکوم کردن فقه و جدایی دیانت از سیاست می پرداخت؛ ولی این حربه کارگر نشد و عدّه ای دیگر (غیر از گروه مدّاح) که از رشد و تفکّر بهره ای داشتند، به ابطال افکار آقای سروش پرداختند. او نیز به بعضی ها پاسخ داد و جواب گرفت و هَلُمَّ جَرّا ادامه یافت تا این که طرحی نو در انداخت تا همه را براندازد؛ یعنی منکر شدن اصل ولایت پس از نبی اکرم صلی الله علیه و آله . وقتی ولایتی نباشد، ولایت فقیه از بیخ و بن باطل می شود غافل از این که (شاید هم آگاهانه باشد و پشت این پرده بازی دیگری دارد) از بین بردن ولایت که محو تشیّع و شیعه گری است، پیش از هر چیزی دامن خود وی را گرفته و شیعه بودنش را مورد سؤال قرار می دهد؛ زیرا شیعه بدون ولایت، مثل (شیر بی دم و سر و اشکم) ای است که مولوی ترسیم کرده است. وقتی شیعه نبودن خودش را به دست خودش امضا کرد، در این صورت نظر وی در این خصوص نظر یک دانشمند نخواهد بود؛ بلکه نظر دشمن یا مرتدی است که از دین خود خارج شده و در جایگاه خصم سخن می گوید.
بدین جهت مسأله وی شبیه حسودی است که برای از بین بردن یا از دوْر خارج ساختن رقیب، خودکشی می کند و خونش را به گردن دیگری می اندازد. او نیز برای از دوْر خارج ساختن ولایت فقیه، اصل ولایت نبوی و علوی را از گردونه خارج می سازد؛ در حالی که این ولایت در تاروپود هستی جریان دارد و فقط او با این افکار، خود را از گردونه اعتقادی ولایت خارج می سازد.
رسن را می گزی ای صید بسته*** نبرّد این رسن هیچ از گزیدن
پس از ذکر مقدّمه، اکنون به بیان عبارت های آقای سروش در خصوص خاتمیّت و نقد آن می پردازیم.
وی در خصوص صفات پیامبری، یکی از خصوصیات پیامبر را سخن گفتن آمرانه و غیر استدلالی دانسته، می گوید:
خطاب پیامبران نوعا آمرانه، از موضع بالا و غالبا بدون استدلال است و از این حیث با زبان و نحوه بیان دیگران فرق آشکار دارد. به قرآن نگاه کنید (و دیگر کتب آسمانی) ندرتا در آن استدلال پیدا می کنید. مقتضای استدلال این است که طرف مقابلتان را به استدلال متقابل فرا خوانید؛ یعنی به طرف مقابل حق بدهید با شما چون وچرا و هم سخنی کند و داوری نهایتا با فرد ثالث باشد؛ امّا پیامبرانه و از موضع بالا سخن گفتن، حکایت دیگری دارد. پیامبران از این حیث با ما انسان ها همنشینی و هم سخنی نمی کنند. … ولایت به معنای این است که شخصیّت شخص سخنگو حجّت سخن و فرمان او باشد و این همان چیزی است که با خاتمیّت مطلقا ختم شده است. … ولیّ بودن یعنی خود حجّت فرمان و سخن خود بودن. والحقّ، تجربه شخصی خود را برای دیگران تکلیف آور دانستن. … پس از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله دیگر هیچ کس ظهور نخواهد کرد که شخصیّتش به لحاظ دینی، ضامن صحّت سخن و حسن رفتارش باشد و برای دیگران تکلیف دینی بیاورد.(۲) … پس از پیامبر صلی الله علیه و آله احساس وتجربه و قطع هیچ کس برای دیگری از نظر دینی تکلیف آور و الزام آور و حجّت آفرین نیست. هر کس بخواهد نسبت به دیگری حکمی دینی صادر کند، باید حکم خود را به دلیلی عقلی یا قانونی کلّی یا قرینه ای عینی و امثال آن ها مستند و موجّه کند.(۳)
پس در خصوص امیر مؤمنان علی علیه السلام می گوید:
در نهج البلاغه آمده است که زنان، هم نصیبشان (سهم ارثشان) کم است، هم ایمانشان کم است، هم عقلشان کم است. دلایلی هم برای این مدّعیات مطرح شده و سپس نتایجی از آن ها گرفته شده است. حال سخن ما این است که وقتی در کلام دلیل می آید، رابطه کلام با شخص و شخصیّت گوینده قطع می شود. ما می مانیم و دلیلی که برای سخن آمده است. اگر دلیل، قانع کننده باشد، مدّعا را می پذیریم و اگر نباشد، نمی پذیریم. دیگر مهم نیست که استدلال کننده علی باشد یا دیگری.(۴)
به نظر می رسد آقای سروش چند نکته، بلکه چند حقیقت را نادیده گرفته است. این نادیده گرفتن به معنای ندانستن نیست؛ زیرا با توجّه به مطالعاتش، به یقین این مطالب را دیده است؛ امّا بالاجبار از کنار آن گذشته و بر آن سرپوش گذاشته است؛ زیرا با بیان این حقایق به این نتایج نمی توان رسید و چون رسیدن به هدف برای وی بازی با کلمات را به هر وجه ممکن توجیه می کند، از این رو طوری صغرا و کبرا می چیند که به نتیجه از پیش تعیین شده خود برسد. این حقایق مستور عبارتند از:
۱ – فرق وحی و خطاب پیامبران
وی از خطاب و سخن پیامبران حرف می زند؛ سپس از وحی و آیه مثال می آورد؛ در حالی که آیات، سخن خداوند هستند نه پیامبران. آن چه خطاب و سخن پیامبر است، «حدیث» نامیده می شود. تفاوت حدیث با وحی به مقدار تفاوت پیامبر با خداوند است؛ به همین جهت، معجزه اسلام قرآن است، نه حدیث. با این که حدیث و روایات ما نیز به تبع پیروی از قرآن، شأنی بس والا دارند، هیچ گاه، قرآن انبازی نکرده اند و نمی کنند. آقای سروش باید برای اثبات مدّعای خود، از حدیث مثال می آورد؛ ولی سخن از پیامبر می گوید و آیه «و ما علی الرسول الا البلاغ» و آیه «هاتوا برهانکم»(۵) را مثال می آورد.
۲ – برهان و استدلال در قرآن
دومین اشتباه وی، نفی استدلال در قرآن است. اشتباه اوّل این بود که قرآن را کلام پیامبر دانست و دومین اشتباه این که در این کلام، استدلال و برهان وجود ندارد و برهان کسی را نیز نمی پذیرد و پیشاپیش برهانشان را باطل می داند.(۶)
پیامبران از این حیث با ما انسان ها همنشینی و هم سخنی نمی کنند. شیوه آنان «ما علی الرسول الا البلاغ» تکیه کلام و ملخص روش آنان است. حتّی «هاتوا برهانکم» هم می گویند. معطّل برهان آوردن مخالفان نمی شوند. پیشاپیش برهانشان را باطل می دانند: «حجتهم داحضه عند ربهم». این نکته ما را به عنصر مقوّم شخصیّت حقوقی پیامبر نزدیک تر می کند. این عنصر ولایت است.
از آن جا که کار آقای سروش گزینه ای برخورد کردن با همه چیز است، در این جا نیز با قرآن، گزینه ای برخورد کرده است؛ یعنی هر چیزی را تا جایی قبول دارد که به درد وی بخورد و بتواند از آن چیز در جهت اغراض خود استفاده کند. یک جا صراط مستقیم را به یکی از راه های راست معنا می کند. یک جا اشعار مولوی را تقطیع کرده، از آن در درستی همه ادیان بهره می برد و این جا نیز قرآن را غیر برهانی، بلکه ضدّ برهان معرّفی می کند.
قرآن کریم ده ها بار مردم را به علّت و حکمت احکام خود متوّجه ساخته و پس از هر بیانی، غایت و حکمت آن را با الفاظی چون «لعلکم یرشدون» و «لعلکم تهتدون» و «لعلهم تفلحون» متذّکر شده که علّت حکم را رشد و هدایت و رستگاری معرّفی کرده است.
گذشته از این قبیل آیات، بارها لفظ برهان را به کار برده و برخلاف گفته آقای سروش نه تنها از مخالفان، برهان خواسته، بلکه خود قرآن به اقامه برهان پرداخته است. خداوند برای آدمی چون فرعون و امثال وی که در باطل بودنش شکی نیست، برهان اقامه کرده، می فرماید:
فَذَانِکَ بُرْهَانَان مِن رَّبِّکَ إِلَی فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ.(۷)
و آن دو برهان از طرف خدایت برای فرعون و امثال وی است.
قرآن نه تنها خود برهان اقامه می کند، بلکه در اصلی ترین مسأله که توحید و شرک باشد، از مخالفان خود برهان می طلبد.
أَءِلهٌ مَّعَ اللّه قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ.(۸)
آیا خدای دیگری با خداوند یکتا هست؟ بگو: اگر راست می گویید، بر گفته خود برهان بیاورید.
این مسأله در قرآن و پیامبر اکرم منحصر نیست؛ بلکه همه کتاب های آسمانی چنین بوده اند و خداوند به وسیله رسولانش این پیام را به هر امّتی رسانده است که اگر به گفته خود ایمان دارید، بردرستی آن برهان اقامه کنید.
وَنَزَعْنَا مِن کُلِّ أُمَّهٍ شَهِیدا فَقُلْنَا هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ.(۹)
و از هر امّتی گواهی گرفتیم و گفتیم برهانتان را بیاورید.
جالب توجّه است که این آیه به قیامت مربوط می شود؛ یعنی قرآن نه تنها در دنیا با برهان حرف زده است، بلکه در آخرت نیز با برهان محاکمه می کند. با این که به ظاهر، در قیامت به اقامه برهان یا برهان خواهی نیازی نیست؛ ولی چون قرآن از برهان جدا نیست،(۱۰) هر جا قرآن هست، برهان نیز وجود دارد.
قرآن کریم مُبَرهن بودن یک ادّعا را نشانه صادق و مصدَّق بودن آن دانسته و فصل ممیّز خیال پردازی و آرزوخواهی را با حق جویی در برهانی و غیر برهانی بودن هر یک می داند.
تِلْکَ أَمَانِیُّهُمْ قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِنْ کُنتُمْ صَادِقِینَ.(۱۱)
آن، آرزو و امیال آن ها است. بگو برهانتان را بیاورید، اگر راستگویانید.
قرآن نه تنها کتاب برهانی است، بلکه عین برهان است؛ از این رو نمی توان آن را از برهان جدا دانست؛ زیرا خود می گوید:
یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَکُم بُرْهَانٌ مِن رَبِّکُمْ.(۱۲)
ای مردم! حقّا که برای شما از سوی خدایتان برهانی آمده است.
قرآن، فلسفه و حکمت برهانی بودن خود را در ارزش برهان می داند؛ زیرا از نظر آن، حتّی هدایت وقتی ارزشمند است که برهانی باشد، نه تقلیدی و عرفی محض. همچنین گمراهی از آن جهت پست است که غیر برهانی و ضدّ برهان به شمار می رود؛ از این رو حیات و نابودی هر دو براساس بیّنه و برهان است.
لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَن بَیِّنَهٍ وَیَحْیَی مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَهٍ.(۱۳)
تا هر که نابود می شود، از روی بیّنه نابود شود و هر که زنده می شود، از روی بیّنه زندگی یابد.
همه این آیات، با گفتار آقای سروش مخالف است. قرآن به عکس آن چه وی می گوید، نه تنها غیر برهانی نیست، بلکه از مخالفان خود نیز برهان می طلبد و مهم تر این که در ابتدای امر، به مخالفان خود احترام نهاده، آن ها را به گفتمان و دیالوگ می خواند و با منطقی ترین شیوه با آن ها برخورد کرده، می گوید:
إِنَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلَی هُدیً أَوْ فِی ضَلاَلٍ مُبِینٍ.(۱۴)
به یقین یکی از ما یا شما بر هدایت یا گمراهی آشکار است.
پیامبر اگر به قول آقای سروش، آمرانه حرف می زد و مخالف خود را قبل از گفت وگو محکوم می کرد، این گونه حرف نمی زد. نمی گفت. یکی از ما دو فرقه بر هدایت و دیگری به گمراهی است. از همان ابتدا می گفت: هر چه من می گویم، راست، و هر چه شما می گویید، دروغ است. با این که حق همین است، به این حقیقت باید از راه برهان و استدلال رسید، نه ادّعا و چوب و چماق، بهترین راه استدلال و برهان، همان مجادله احسن است که خدا پیش روی پیامبر نهاد و فرمود:
ادْعُ إِلَی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَالْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ.(۱۵)
مردم را به راه خدایت به حکمت و موعظه نیکو بخوان و با آن ها به بهترین وجه مجادله نما.
با توجّه به این آیات، روشن شد که آن چه آقای سروش به قرآن و پیامبر نسبت داد، خلاف قرآن است؛ البتّه خود وی نیز این را می داند؛ زیرا او کسی نیست که از این آیات با خبر نباشد. با این حال، مجبور است چنین بگوید تا بتواند چنان نتیجه بگیرد. او برای قطع ریشه درخت ولایت باید به چیزی چنگ بزند که آن خاتمیّت است؛ آن هم خاتمیّتی که وی معنا می کند؛ بدین جهت، ابتدا خصوصیّتی را به غلط به قرآن نسبت می دهد و نادرست تر از آن این که قرآن را کلام پیامبر معرّفی می کند؛ سپس می گوید: این گونه سخن گفتن مخصوص پیامبر و پیامبری است و پیامبری هم به حضرت محمّد ختم شده است؛ بنابراین، حرفی که برای دیگران تکلیف زا و حکم آور باشد، از هیچ کس جز پیامبر اکرم پذیرفته نیست و پیامبر هم فعلاً وجود ندارد؛ پس کسی نمی تواند به دیگری حکم کند و اگر حکم کند، پیامبری کرده است؛ در حالی که این سخن، خود نوعی حکم کردن به دیگران است؛ زیرا می گوید: کسی حق ندارد بر دیگری حکم کند و این خود حکم کردن است؛ بنابراین، از صدق این سخن، کذبش لازم می آید؛ یعنی طبق گفته وی، خود او نیز نمی تواند بر دیگران حکم کند؛ در حالی که حکم کرده است. گذشته از این که این حرف خلاف آیات قرآن کریم است، خلاف فرمایش حضرت امیر مؤمنان علیه السلام در نهج البلاغه است؛ زیرا علی علیه السلام خطاب پیامبران را آن گونه که آقای سروش گفت (نوعا آمرانه، از موضع بالا و غالبا بدون استدلال) نمی داند؛ بلکه می فرماید:
خداوند، فرستادگانش را میان مردم برانگیخت و پیامبرانش را به سوی آن ها گسیل داشت تا آن ها را به میثاق و پیمان فطری خودشان متوجّه سازند، و نعمت فراموش شده را به یادشان آورند و با بلاغت و رسایی با آن ها احتجاج کنند و خزینه های عقولشان را برایشان آشکار سازند.(۱۶)
در کلام امیر مؤمنان علیه السلام نه تنها پیامبران، آمرانه و از نوع دیگر حرف نمی زنند، بلکه با مردم به زبان احتجاج و ابلاغ سخن گفته، نعمت های فراموش شده را به آن ها یادآور می شوند و با سرمایه های خدادادی عقلانی آشنا می سازند.
پیامبری که آقای سروش معرّفی می کند، پیش از آن که به پیامبر شباهت داشته باشد، به یک پادشاه و سلطان دیکتاتور شباهت دارد که فقط حرف خود را می زند و به کار دیگران کاری ندارد؛ امّا پیامبری که قرآن معرّفی می کند، با مردم مشورت کرده،(۱۷) چون چراغی در بیابان تاریک می سوزد و راه را برای دیگران روشن می کند.(۱۸) در عین حال، رحمت بر عالمیان است(۱۹) و به زبان قوم خود حرف می زنند(۲۰) و علوم و اسرار الاهی را به همراه پاکسازی درونی به دیگران می آموزند(۲۱) و یافته های خود را به قدر امکان در اختیار دیگران می نهند بدون این که چشمداشتی داشته باشند، جز آن چه که خدا فرموده است؛ یعنی مودّت ذاالقربی.(۲۲) نه تنها آمرانه و ملوکانه سخن نمی گوید، بلکه آن ها را به درون و وجدان و فطرتشان رهنمون، و متذّکر حقیقت نهفته در ذاتشان می کنند بدون این که سیطره و سخت گیری اعمال کنند؛(۲۳) زیرا خداوند پیامبران را وکیل مردم قرار نداده؛(۲۴) بلکه چراغ راهشان ساخته است.(۲۵)
مسأله باطل دانستن دلیل مخالفان که آقای سروش آن را پیراهن عثمان کرده و وارونه هم پوشیده است، غیر از آن است که وی می گوید. این طور نیست که قرآن دلیل مخالفان را نشنیده، باطل اعلام کند؛ بلکه پس از شنیدن دلیل و برهان آن ها و اقامه دلیل و برهان خود، باطل بودن نظر مخالفان عنود و حسود را ظاهر می سازد. آقای سروش بدون این که پیش و پس آیه را بیان کند، حتّی بدون این که تمام آیه را بیاورد، بخشی از یک آیه را ذکر کرده تا بتواند استفاده مورد نظر خود را داشته باشد. در آیات پیشین بحث از وحدت ادیان به میان آمده؛ سپس تفرقه اهل کتاب را به علّت دشمنی بین خودشان معرّفی می کند. می گوید: آن ها پس از آگاهی، به سرکشی و طغیان روی آوردند؛ یعنی دشمنی آگاهانه دارند. کسی که آگاهانه از حق روی گردان می شود، با حجّت و برهان به حق تن در نمی دهد. بدین جهت می گوید: بین من و شما دلیلی وجود ندارد، و کار من و شما به قیامت می ماند. اینان در مسأله خدا با تو محاجّه می کنند؛ آن هم پس از آن که دلیل اقامه کردی و گروه فراوانی آن را پذیرفتند؛ ولی این دسته هنوز بر مخالفت خود تأکید می کنند. دلیل این عدّه نزد خدایشان باطل، و غضب و عذاب دردناک الاهی منتظر آنان است.(۲۶)
۳ – تکلّم عقلانی
برخلاف آن چه آقای سروش مبنی بر آمرانه و غیر برهانی بودن سخنان انبیا ادّعا کرده است، نتیجه این حرف، غیرعقلانی بودن کلام نیز خواهد بود؛ زیرا در عقلانی بودن، عقلانیّت و معقول بودن کلام، سبب پذیرش است؛ ولی در آمرانه بودن، بدون توجّه به محتوای کلام تحکّم و امر و نهی ملوکانه است.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی می فرماید:
نَحْنُ معاشِرَ الاَنبِیا اُمِرْنا اَنْ نُکَلَّمَ النّاسَ عَلی قَدْرِ عُقُولِهِمْ.
به ما گروه پیامبران امر شده است که با مردم به اندازه عقلشان صحبت کنیم؛
یعنی باید طوری سخن بگوییم که عقل آن ها آن سخن را دریابد و بپذیرد؛ بنابراین مقبولیّت کلام بر معقولیّت آن منوط است.
شیخ رئیس، ابن سینا نیز به عکس آن چه آقای سروش گفته، معتقد بوده است:
معقول مجرّد را به عقل مجرّد ادراک توان کردن، و آن دریافتنی بود نه گفتنی؛ پس شرط انبیا این است که هر معقولی که اندر یاوند اندر محسوس تعبیه کنند و اندر قول آرند تا است،متابعت آن محسوس کنند و رخورداری ایشان هم از معقول باشد و لکن برای امّت محسوس و مجّسم کنند، و بر وعدّه ها و امیدها بیفزایند و گمان های نیکو زیادت کنند تا شروط آن به کمال رسد … و آن چه مراد نبی است، پنهان نماند و چون به عاقلی رسد، به عقل خود ادراک کند.(۲۷)
پیامبر اکرم نه تنها غیرعقلانی و غیربرهانی حرف نمی زند، بلکه عزیزترین افراد خود را به تعقّل سفارش می کند. ابن سینا در این خصوص می گوید:
و برای این بود که شریف ترین انسان و عزیزترین انبیا و خاتم رسل علیهم السلام با مرکز دایره حکمت و فلکِ حقیقت و خزانه عقل امیرالمؤمنین علی علیه السلام گفت که: یا عَلّی اِذا رَأیْتَ النّاسَ مُقَرّبوُنَ اِلی خالِقِهِمْ بِاَنْواعِ الْبِّرِ تَقَرَّبْ اِلَیْهِ بِاَنواعِ الْعَقْلِ تَسبِقُهُمْ ـ و این چنین خطاب جز با چون او بزرگی راست نآمدی که اندر میان خلق همچنان بود که معقول اندر میان محسوس. گفت: ای علی! چون مردمان اندر کثرت عبادت رنج برند، تو اندر ادراک معقول رنج بر تا بر همه سبقت گیری. لاجرم چون به دیده بصیرت عقلی، مدرک اسرار گشت، همه حقایق را اندر یافت و معقول را اندر یافت، و دیدنی حکم داد و برای آن بود که گفت لَو کُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقینا، و هیچ دولت آدمی را بهتر از ادراک معقول نیست.(۲۸)
مولوی نیز این حدیث را مورد توجّه قرار داده است:
گفت پیغمبر علی را کای علی *** شیر حقّی پهلوانی پُردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید *** اندرا در سایه نخل امید
هر کسی گر طاعتی پیش آورند *** بهر قرب حضرت بی چون و چند
تو تقرّب جو به عقل و سرّ خویش *** نی چو ایشان بر کمال و برّ خویش
اندرا در سایه آن عاقلی *** کش شانه برد از ره ناقلی
پس تقرّب جو بدو سوی اله*** سر هیچ از طاعت او هیچ گاه
زانکه او هر خار را گلشن کند ** دیده هر کور را روشن کند(۲۹)
۴ – نفی ولایت و امامت
تصویری که آقای سروش از خاتمیّت ارائه می دهد، به خاتمیّت ولایت و امامت اهل بیت علیهم السلام می انجامد؛ برخلاف آن چه همه شیعیان بدان معتقدند و از اهل سنّت نیز همه عارفان همچون اهل تشیّع سخن گفته اند. در فرهنگ شیعی و عرفان اسلامی، ولایت، باطن نبوّت است.
نبوّت، یعنی بیان احکام و ولایت، یعنی ادامه تعلیم و تربیت براساس احکام نبی؛ از این رو تا انسان موجود است، ولّی اللّه نیز موجود خواهد بود؛ البته این یک جهت از فلسفه وجودی ولایت است. جهات دیگری هم دارد که بعد ذکر خواهد شد. ذکر آیات و احادیث نبوی که بیانگر امامت و ولایت اهل بیت است، در حوصله این مقاله نیست؛ زیرا از بیان همه آن ها چند جلد کتاب تألیف می شود. آقای سروش نیز این ها را می داند. چون هدف، از بین بردن ولایت فقیه و تقدّس ولایت و روحانیّت است و یگانه راه ارتباطی ولایت فقیه فقط از طریق ولایت اهل بیت علیهم السلام است، با ابطال آن ولایت می خواهد این ولایت را باطل کند.
در این جا توجّه خوانندگان عزیز را بار دیگر به عین کلمات وی جلب کرده؛ سپس به ذکر نظر قرآن و حدیث و عارفان در خصوص مسأله و دوام ولایت می پردازیم. آقای سروش می گوید:
ولایت به معنای این است که شخصیّت شخص سخنگو، حجّت سخن و فرمان او باشد و این همان چیزی است که با خاتمیّت، مطلقا ختم شده است. پس از پیامبر اسلام، دیگر هیچ کس ظهور نخواهد کرد که شخصیّتش به لحاظ دینی، ضامن صحّت و سخن و حسن رفتارش باشد و برای دیگران تکلیف دینی بیاورد. این همان ولایتی است که با وفات پیامبر برای همیشه روی در نقاب کشید و خاتمه مطلق یافت. هیچ کلام و متن دینی را هم نمی توان چنان تفسیر کرد که حق ولایت بدین معنا را به کسی بدهد و به این معنا، باب ولایت و نبوّت را بسته می دانیم.(۳۰)
همان طور که گفته شد و دلالت صریح جمله های پیشین نیز گواه است، طبق تعریف آقای سروش از خاتمیّت که خاتمیّت نبوّت و ولایت است، جز پیامبر، هیچ کس ولّی شناخته نمی شود و ولایتی نیز باقی نمی ماند. این گونه برداشت از خاتمیّت فقط شایسته آقای سروش است و باید امتیاز این نوآوری و بدعت در تاریخ علم به نام وی ثبت شود که رکورددار مخالفت با قرآن و حدیث و عرفان و ادب است.
اکنون به اختصار، ولایت از دیدگاه قرآن و حدیث و عرفان و ادب را بررسی می کنیم.
ولایت در قرآن و حدیث
قرآن کریم، ولایت را اوّلاً و بالذّات متعلّق به خدا دانسته؛ سپس به خواست خدا به پیامبر و جانشین وی اختصاص می دهد. ولایتی که در خدا و رسول و جانشینان رسول است از یک سنخند.
أ. إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّه وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَهَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاهَ وَهُمْ رَاکِعُونَ.
به یقین، ولیّ شما، خدا و رسول او و کسانی اند که ایمان آورده، و نماز را بر پا داشته، زکات را در حال رکوع می پردازند.
این آیه به گفته عموم مفسّران قرآن کریم، در شأن علی بن ابی طالب نازل شده و او را ولیّ مؤمنان معرّفی کرده؛ آن گونه که هر رسول اللّه را ولیّ دانسته است.(۳۱)
ب. یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِن رَبِّکَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّه یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّه لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ.(۳۲)
ای پیامبر! آن چه را از سوی پروردگارت بر تو نازل شده است، ابلاغ کن. اگر این وظیفه را انجام ندهی، به یقین رسالت خدا را ابلاغ نکرده ای، و خداوند تو را از [شرّ [مردم حفظ می کند که به طور قطع، خدا قوم کافر را هدایت نمی کند.
به شهادت تاریخ و اتّفاق همه مفسّران، این آیه در حجّه الوداع (حجّ آخر) پیامبر اکرم نازل شده است و پیامبر به دستور این آیه، در منطقه غدیر، همه حاجیان را گرد آورد و علی علیه السلام را به ولایت و جانشینی خود منصوب کرد.
ج. الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الاْءِسْلاَمَ دِینا.(۳۳)
امروز، دین شما را کامل، و نعمتم را بر شما تمام کردم و راضی شدم که اسلام، دین شما باشد.
این آیه و آیه پیشین، هر دو در یک خصوص نازل شده اند و آن، ولایت علی علیه السلام است. وقتی آیه اوّل نازل می شود، پیامبر اکرم در غدیر خم و در حّجه الوداع، حضرت امیر مؤمنان را به ولایت و وصایت خود برگزیده، از مردم در این خصوص بیعت می گیرد؛ سپس آیه بعدی (الیوم …) نازل می شود.
مسأله ولایت حضرت امیر و آیات و احادیث مربوط به آن، بسیار طولانی و خارج از حوصله این رساله است؛(۳۴) بنابراین در این جا به ذکر اندکی در خصوص آیه پیشین بسنده می شود.
وقتی آیه ۶۷ مائده بر پیامبر اکرم نازل شد، وی گروه حاجیان را در منطقه غدیر خم گرد آورد و با آن ها سخن گفت که چکیده آن چنین است.
ای مردم! من دو چیز گرانبها میان شما باقی می گذارم که کتاب خدا و عترت من است. خداوند لطیفِ خبیر خبر داد که آن دو، هیچ گاه از هم جدا نمی شوند تا کنار حوض بر من وارد شوند، و شما مادامی که بدان دو تمسّک کنید، گمراه نمی شوید؛ سپس دست علی علیه السلام را گرفت و بالا برد تا این که سفیدی زیر بغل وی مشخّص شد؛ سپس فرمود: ای مردم! چه کسی بر مؤمنان از خودشان نزدیک تر است؟ گفتند: خدا و رسول خدا بهتر می داند. پیامبر فرمود: خداوند، مولای من، و من مولای مؤمنان و از مؤمنان بر خودشان نزدیک تر هستم؛ پس بدانید هر کس که من مولای اویم، علی مولای او است (این جمله را سه بار تکرار کرد). پروردگارا ! ولیّ کسی باش که ولایت علی را بپذیرد و دشمن کسی باش که با او دشمنی کند، و دوست بدار آن را که او را دوست بدارد و دشمن بدار دشمن وی را و یاری ده یاری گرش را و ذلیل کن ذلیل گرش را، و حق را قرین او کن تا زنده هست. آگاه باشید که باید هر حاضری این پیام را به غایبان برساند.
هنوز مردم متفرق نشده بودند که خداوند، این آیه را نازل کرد: الیوم اکملت لکم دینکم و … پس پیامبر اکرم فرمود: خدا بر اِکمال دین و اتمام نعمت و رضایت به رسالت من و ولایت علی پس از من بزرگ است؛ سپس مردم به علی روی آوردند و به وی تبریک گفتند و با او بیعت کردند. …(۳۵)
حسّان بن ثابت آن جا بود و به پیامبر اکرم عرض کرد: اجازه می دهید تا اشعاری در این زمینه بسرایم؟ پیامبر اجازه فرمود و حسان این اشعار را فی البداهه خواند.
یُنادیهِمْ یَوْمَ الْغَدیرِ نَبِیُّهُمْ *** بِخُّمٍ وَسمْعٍ بِالنَّبِیِّ مُنادِیاً
بِاَنّی مَوْلاکُمْ وَ وَلِیُّکُمْ *** فَقالوا وَلمْ یَبْدوُا هُناکَ التَّامِیاً
اِلهُکَ مَوْلانا وَ اَنْتَ وَلینُّا *** وَلا تَجدَنَّ فِی الْخَلْقِ لِلاْءَمْرِ عاصِیاً
فَقالَ لَهُ قُمْ یا عَلیُّ فَاِنَّنی *** رَضیتُکَ مِنْ بَعْدی اِماماً وَ هادِیاً
فَمَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا وَلِیُّهُ *** فَکُونُوا اَنْصارَ صِدْقٍ مُوالِیاً
هُناکَ دَعا الّلهُمَّ والِ وَلِیَّهُ *** وَکُنْ لِلَّذی عادی عَلِیّاً مُعادِیاً(۳۶)
جلال الدین مولوی نیز در شرح حدیث مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلیُّ مَوْلاهُ می گوید:
زین سبب پیغمبر با اجتهاد *** نام خود و آن علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست*** ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آن که آزادت کند *** بند رقیّت زپایت برکَنَد
چون به آزادی نبوّت هادی است *** مؤمنان را زانبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید *** همچو سرو و سوسن آزادی کنید(۳۷)
معنای ولایت
از آن جا که ولایت اهل بیت به ویژه علی علیه السلام از مسلّمات دینی به شمار می آید ـ مگر برای کسی چون آقای سروش که به خاتمیّت نبوّت و ولایت قائل شده است آن هم به دلیلی که جز در قاموس مخصوص او در هیچ قاموسی یافت نمی شود ـ بعضی به تفسیر و تأویل معنای ولایت پرداخته و آن را صرفا به معنای دوستی و محّبت گرفته اند، نه به معنای ولایت امری و وصایت نبوی. این برداشت از چند وجه نادرست است.
اوّل: مسأله حبّ و دوستی، مسأله ای عاطفی و قلبی است. اگر کسی دوست داشتنی باشد، خودبه خود دوست داشته می شود و به سفارش نیازی نیست و اگر کسی دوست داشتنی نباشد، با هزاران سفارش نمی شود محبّت او را در دل مردم جای داد.
دوم: دوست داشتن به مبنای پیشگفته، مسأله ای معمول است که بود و نبودش چندان تفاوتی در حال اجتماع ندارد؛ از این رو به جمع آوری مردم و مقدّمه چینی و نزول آیه و امثال آن نیازی نیست.
سوم: در دوستی های معمول، هیچ گاه بیعت صورت نمی پذیرد؛ بلکه فقط با خنده و گشاده رویی و اظهار محبّت لفظی کفایت می کند؛ امّا به نقل مورّخان و مفسّران در مسأله غدیر، مردم با علی علیه السلام بیعت کرده، ولایت را به وی تبریک گفتند؛ به همین دلیل، در مسأله خلافت ابوبکر، بسیاری از ممالک دور در ابتدا از پذیرش بیعت سرباز زدند و گفتند: تا جایی که ما آگاهی داریم، پیامبر پس از خود، علی را به ولایت و خلافت برگزیده بود و از خلافت ابوبکر خبری به ما نرسیده است.
چهارم: در متن حدیث غدیر، پس از طرح مسأله ولایت، مسأله حبّ و بغض مطرح می شود که این مسأله، بیانگر جدا بودن این دو است. اگر مقصود پیامبر فقط دوستی بود، در ادامه حدیث نمی فرمود: و احبب من احبّه وابغض من ابغضه؛ دوست بدار آن که او را دوست بدارد و دشمن بدار آن که او را دشمن بدارد. روشن می شود که دوستی و دشمنی غیر از مسأله ولایت و وصایت است.
پنجم: مولوی و حسّان بن ثابت در اشعار خود به جهت نبوی امامت توجّه داشته و صفت و سیره پیامبر را بر ولیّ اطلاق کرده اند. مولوی می گوید: مولا، خصوصیت بارز نبوی دارد که عبارت از آزادی و آزادسازی است. مولا نه تنها خود آزاد است، بلکه قدرت آزادسازی و گشودن دست و پای مردم از بندها و اغلال هوا و هوس را نیز دارد.
کیست مولا آن که آزادت کند*** بند رقیّت زپایت برکند
این گونه آزادسازی، صفت انبیا و جانشینان آن ها است.
چون به آزادی نبوّت هادی است*** مؤمنان را زانبیا آزادی است
و چون نبّی اکرم، امروز کسی چون خود را که تعلیم یافته مکتب وی و پاره تن او است، به این مقام نصب کرده، جای شادی و جشن دارد که:
ای گروه مؤمنان شادی کنید*** همچو سرو و سوسن آزادی کنید
مولوی، این صفت آزادسازی نبوی و علوی را از قرآن کریم یاد گرفته است که در خصوص پیامبر اکرم می فرماید:
وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالاْءَغْلاَلَ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِمْ.(۳۸)
بار سنگین و غل زنجیرها را از آن ها جدا می کند.
ای خدا بگمار قومی رحم مند*** تا زصندوق بدن ما را خرند
خلق را از بند صندوق منون *** که خرد جز انبیا و مرسلون(۳۹)
چون فقط علی، صفات نبوی را دارد؛ جز او کسی سزاوار وصایت و ولایت وی نیست؛ به همین دلیل، مولوی، وی را درِ رحمت معرّفی کرده تا قیامت مردم را بدان محتاج می داند.
باز باش ای باب رحمت تا ابد*** بارگاه ماله لغوا احد
باز باش ای باب برجویای باب *** تا رسند از تو قشور اندر لباب
چشم تو ادراک غیب آموخته *** چشم های ناظران بردوخته(۴۰)
ولایت در عرفان
از آن جا که آقای سروش از عارفان و ادیبان فراوان یاد می کند واز اشعار آن ها به ویژه مولوی به حسب نیاز خود فراوان بهره می برد، ما برای مشخّص ساختن رابطه ولایت و نبوّت از دیدگاه عرفان و ادبیات عرفانی به بیان مختصری از کلمات بزرگان عرفانی و ادبی بسنده می کنیم تا خوانندگان عزیز بدانند که آقای سروش چگونه تمام دانسته های خود را نادیده گرفته و برخلاف مسیر عرفان و ادب حرکت کرده و منکر ولایت پس از نبوّت شده است.
مبحث ولایت و امامت یکی از گستردترین و اساسی ترین مباحث علم عرفان و ادب است؛ زیرا عارفان همه چیز، حتّی مسأله توحید را در پرتو وجود امام بررسی می کنند؛ زیرا امام، واسطه فیض و حلقه وصل دو سر حلقه عالم غیب و شهادت است که
دو سر هر دو حلقه هستی*** به حقیقت به هم تو پیوستی
قطبیّت امام و ولیّ در عرفان
عارفان ولیّ اللّه را قطب عالم امکان می دانند؛ بنابراین، جهان شناسی آنان از امام شناسی آن ها نشأت می گیرد.
کلمه قطب را نخستین بار حضرت علی علیه السلام به کار گرفت. حضرت در خصوص خود می فرماید:
اَمَا وَاللّه لقد تَقَمَّصَها فُلانٌ وَ اِنّه یَعْلَمُ اَنَّ محَلّی مِنْها مَحَلُ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحا یَنْحَدِرُ عَنّیِ السَّیْلُ وَلا یَزقی اِلَیَ الَّطْیرْ.(۴۱)
به خدا قسم که فلان کس [= ابوبکر [پیراهن خلافت را به تن کرد در حالی که می دانست جایگاه من در مقابله با دیگران، مانند عمود و قطب سنگ آسیا در مقابله با آسیا است. سیل از من جاری است و هیچ پرنده ای را قدرت پرواز به قلّه من نیست.
در جای دیگر می فرماید:
إِنَّمَا أَنَا قُطْبُ الرِّحَی تَدُورُ عَلَیَّ وَ أَنَا بِمَکَانِی فَإِذَا فَارَقْتُهُ اسْتَحَارَ مَدَارُهَا وَ اضْطَرَبَ ثِقَالُهَا.(۴۲)
و به یقین من قطب آسیابم که سنگ آسیا بر محور من می چرخد. اگر از آن جدا شوم، مدار آن بلرزد و سنگ زیرین آن بلغزد.
نمی دانم آقای سروش برای این کلام مولا چه پاسخی دارد. او که می گوید شخصیّت ولیّ به خود او قائم است، نه به دلیل او، و جمله حضرت امیر را در خصوص زنان مثال آورده و آن را قابل نقد و قابل ردّ و قبول می داند، به این کلام چه می گوید: این جا که صرفا ادّعا است و دلیل بر قطبیّت امام اقامه نشده است. آیا طبق قاعدّه ارائه شده از طرف آقای سروش این دو جمله در دو خطبه جداگانه نهج البلاغه بر ولایت حضرت امیر کافی نبود؟!
از دیدگاه عارفان، عالم بدون قطب نمی تواند باشد. این قطب در هر زمانی یک نفر است. هرگاه عُمر او به سر آید، قطبیّت به شخص دیگری که صلاحیّت ولایت و امامت را دارد، انتقال می یابد.
مقام قطبیّت، همان حقیقت محمّدیّه علیه السلام است که از ابتدای خلقت آدم علیه السلام تا زمان حضرت خاتم در سلسله شریف انبیا و اولیا، نسلی پس از نسل ادامه یافته تا این که مرحله تمام و کمالش در وجود مقدّس حضرت رسول اکرم نمایان شده و از او به اولاد پاکش از نسل امیر مؤمنان و فاطمه انتقال یافته است.
داوود قیصری می گوید:
آن قطبی که مدار احکام عالم به او است و او مرکز عالم و دایره وجود از ازل تا ابد است، یک چیز بیش تر نیست که همان حقیقت محمّدیّه است که درود خدا بر او و بر اولاد او باد. این حقیقت به اعتبار کثرت متعدّد است. قبل از انقطاع نبوّت، این قطبیّت یا متعلّق به یکی از انبیا است که امامت ظاهری نیز دارد؛ مانند حضرت ابراهیم ـ صلوات اللّه علیه ـ و یا متعلّق به ولیی باطنی و مخفی است؛ مانند حضرت خضر در زمان موسی ـ علیهماالسلام ـ . قبل از رسیدن موسی به مقام قطبیّت و هنگامی که نبوّت تشریعی به پایان رسید، ولایت از باطن آن ظاهر شود. این قطبیّت از انبیا به اولیا انتقال می یابد و هر یک از اولیا یکی پس از دیگری به این مقام نائل آیند تا به وسیله آن تربیت نظام عالم حفظ شود.(۴۳)
عطار نیشابوری می گوید:
کی جهان بی قطب باشد پایدار *** آسیا از قطب باشد برقرار
گر نماند در زمین قطب جهان*** کی تواند گشت بی قطب آسمان(۴۴)
می بینیم که اشعار عطار، ترجمه فارسی سخن امیر مؤمنان علیه السلام است که نظام انسانی، بلکه نظام امکانی نمی تواند بدون قطب باشد. بعد ملاحظه خواهد شد که عطار و دیگر شاعران، حضرت علی را قطب اوّل پس از نبی می دانند.
قطب شیر و صید کردن کار او*** باقیان این خلق باقی خوار او(۴۵)
مرحوم علاّمه طباطبایی در پاسخ سؤال پرفسور هانری کربن در این خصوص می فرماید:
مطالب زیادی در تألیفات و آثار متصوّفه یافت می شود که از جهاتی خالی از موافقت با مذاق شیعه نیست، و یکی از آن ها همان موضوع قطب می باشد که در سؤال مندرج است. اینان می گویند که در هر عصری از اعصار، وجود یک شخصیّت انسانی لازم است که حامل حقیقت ولایت بود و عالم هستی با وی قیام داشته باشد. این شخصیّت قطبی منطبق است به همان که شیعه به عنوان امام وقت اعتقاد به وجود و لزومش دارد. …
چیزی که بیش تر از همه، قابل توجّه و تعمّق است، این است که عموم سلسله های تصّوف، خود را با کثرتی که دارند، به امام اوّل شیعه علی بن ابی طالب نسبت داده و سر سپردگی خود را به حضرتش ارتباط و اتصال می دهند.(۴۶)
مولوی می گوید:
قطب شیر و صید کردن کار او *** باقیان این خلق باقی خوار او
تا توانی در رضای قطب کوش *** تا قوی گردد کند صید وحوش
چون برنجه بی خوا مانند خلق *** کز کف عقل است جمله رزق خلق
او چو عقل و خلق چون اعضای تن*** بسته عقلست تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نی *** ضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تند *** گردش افلاک گرد او بود(۴۷)
عطار نیشابوری از میان همه صحابه فقط حضرت علی علیه السلام را پس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله قطب دین دانسته، می گوید:
خواجه حق پیشوای راستین *** کان علم و بحر حلم و قطب دین
ساقی کوثر امام رهنما *** ابن عمّ مصطفی شیر خدا
مرتضای مجتبی جفت بتول *** خواجه معصوم و داماد رسول(۴۸)
محیی الدین عربی که پدر عرفان اسلامی لقب یافته است و تقریبا همه عارفان بعدی از او متأثّر بوده اند، در این خصوص می گوید:
امّا آن قطب واحد، همان روح محمّد صلی الله علیه و آله است که از وی امتداد یافته و به همه انبیا و رسُل و اقطاب از زمان خلقت آدم تا روز قیامت رسیده، و برای این روح محمّدی، مظاهری در عالم است.(۴۹)
در خصوص این که اقطاب حضرت رسول در امّت وی، ۱۲ نفر هستند، می گوید:
و امّا اقطاب در امّت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله پس از بعثت وی تا روز قیامت دوازده نفرند.(۵۰)
در باب دیگر از فتوحات مکّیه، مدار امّت اسلامی را بر محور وجودی دوازده قطب می داند؛ همان طور که مدار عالم جسمانی بر دوازده برج است.(۵۱)
محیی الدین، قطب را نایب خدا معرّفی می کند؛ همان گونه که علی علیه السلام را نایب حضرت محمّد صلی الله علیه و آله معرّفی کرده و مخالفت پیروان مذاهب چهارگانه شافعیّه، مالکیّه، حنفیّه و حنابله را از اوامر حضرت علی گناه می داند؛ همان طور که سرپیچی کنندگان از فرمان اسامه بن زید را که پیامبر، وی را به فرماندهی برگزیده بود، عاصی قلمداد می کند:
این قطب، نایب خداوند است؛ همان طور که علی بن ابی طالب، نایب محمّد صلی الله علیه و آله وسلم بود. جهت تلاوت سوره برائت برای اهل مکّه، اوّل ابوبکر را برای این کار فرستاد؛ سپس او را از این مأموریت معاف داشته، فرمود: کسی از ناحیه من برای تبلیغ قرآن نمی رود، مگر این که از اهل بیت من باشد؛ سپس علی را خواند تا خود را به ابوبکر برساند و فرمان برائت را به نیابت از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم برای مردم بخواند. … پس بدان که این قطب، تأثیر عظیمی در عالم ظاهر و باطن دارد که خدا این دین را به وسیله وی محکم نگاه داشته است و او را با شمشیر خود ظاهر ساخته و از ظلم و جور دور نگه داشته و به عدل حکم کرده است و چه بسا عدّه ای از اهل مذاهب مانند شافعیّه، مالکیّه، حنفیّه و حنابله با حکم این قطب مخالفت می کنند آن گاه که حکم وی برخلاف حکم این ائمّه چهارگانه باشد که اتباع اینان به تخطئه آن امام می پردازند؛ در حالی که نزد خدا گناهکار بوده، اینان شعورشان به این مسأله نمی رسد و حال آن که حقّ سخن گفتن در مقابل کلام این قطب را ندارند؛ همان گونه که عدّه ای در امارت اسامه بن زید حرف زدند و حال آن که نباید حرف می زدند … و این گونه حرف زدن ها بود که باعث شد علی از امّت محمّد صلی الله علیه و آله وسلم دور بماند و خدا به همین جهت در آخرت بر آن ها سخت گرفته، از آن ها حساب خواهد کشید. …(۵۲)
محیی الدین عربی در جای دیگر از کتاب خود برای امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بابی مستقل باز کرده، درباره قطبیّت و امامت آن دو می گوید:
بدان که خدا تو را به روحی از خودش مؤیّد کند. کسانی که به این منزل رسیده اند از انبیا ـ صلوات اللّه علیهم ـ چهار نفرند که عبارتند از محمّد و ابراهیم و اسماعیل و اسحاق علیهم السلام و از اولیا دو نفر بدان رسیده اند که عبارتند از: حسن و حسین، دو فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ولو این که غیر از این دو نفر از ائمّه نیز هر کدام به اندازه مقام خود بدان رسیده اند.(۵۳)
وی درباره امام زمان حضرت مهدی ـ عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ نیز بابی مستقل باز کرده است:
بدان که خدا ما را تأیید کند. یقینا خدای خلیفه ای دارد که روزی ظهور خواهد کرد؛ در حالی که زمین پر از ظلم و جور شده است؛ ولی او آن را از عدل و قسط پر خواهد ساخت. حتّی اگر از عمر دنیا یک روز بیش نمانده باشد، خدا آن روز را آن قدر طولانی می کند که مهدی، خلیفه خدا از عترت رسول خدا صلی الله علیه و آله و فرزند فاطمه که اسمش هم اسم رسول خدا صلی الله علیه و آله و جدّ او حسین بن علی بن ابی طالب است. از مردم در بین رکن و مقام بیعت می گیرد و شبیه رسول اللّه است هم در خلق و هم در خُلق. … به واسطه مهدی، همه مذاهب از بین می رود و جز دین خالص دینی باقی نمی ماند. … شهدای مهدی بهترین شهدا و امنای مهدی، بهترین امنا هستند. حکم هر چیزی را از سوی خدا می داند؛ زیرا که او خلیفه خداوند است. زبان پرندگان را می داند و عدالتش در انس و جن سریان دارد. خبری از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در وصف مهدی آمده است که فرمود: مهدی پا جای پای من نهاده و هیچ گاه خطا نمی کند؛ که این همان عصمتی است که از خدا خواسته است که این عصمت را اکثر بلکه همه اولیا دارند. … امام مهدی، علم به همه چیز را از خدا دریافت داشته و مهدی حکمی نمی کند، مگر این که خدا او را به آن حکم مبعوث کرده باشد که این همان شریعت حقیقی محمّدی است؛ شریعتی که اگر خود حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله زنده بود و این امور به عهده وی نهاده می شد همان گونه حکم می کرد که امام مهدی می کند؛ پس خدا به مهدی علم شریعت حقیقی را یاد داده است. قیاس (حکم دادن براساس قیاس) با وجود نصوص دینی که خدا به او ارزانی داشته، بر مهدی حرام است و برای همین است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در وصف مهدی گفت: او مانند من حرکت کرده و خطا نمی کند که او اطاعت شده است نه اطاعت کننده و پیرو؛ زیرا او معصوم است و معصوم، معنایی جز عدم خطا ندارد. عقل همان گونه که به عصمت رسول اکرم صلی الله علیه و آله شهادت می دهد، به عصمت امام مهدی نیز شهادت می دهد.(۵۴)
این ها گفتار عارفی سنّی مذهب، یعنی پدر عرفان اسلامی درباره حضرت مهدی است که با گفتار عالمان شیعه هیچ اختلافی ندارد. محیی الدین در این جا طوری از امام مهدی ـ عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ صحبت می کند که عالم شیعی متعصّب سخن می گوید.
آدمی می تواند در عین سنّی بودن، ولایتی و اهل بیتی نیز باشد که همه عارفان چنین هستند؛ بدین جهت ما در کتاب اندیشه عطار گفته ایم که همه عارفان اهل سنّت، شیعی الاصول، ولی سنّی الفروعند؛ یعنی در اصول اعتقادی تفکّر شیعی دارند؛ امّا در فروع دین، مانند مسائل عبادی وتجاری و … به فقه اهل سنّت عمل می کنند.
جای شگفتی است که یک عالم سنّی، بلکه عالمان سنّی که در سیر و سلوک زحمت کشیده اند، ولایت را یک امر ضرور و دائم می دانند؛ امّا آقای سروش که تاکنون خود را شیعه معرّفی کرده، منکر ولایت اهل بیت پس از نبّی اکرم است. با این که وی در آثار عارفان و ادیبان مطالعه دارد، ولیّ به هیچ کدام از آن ها اشاره نمی کند. او به یک یا چند حرف غزالی یا شاه ولی اللّه دهلوی از هزاران حرفشان چسبیده و مدام به آن ها استناد می کند. گویا جز این چند نفر، در اسلام، عالم دیگری وجود نداشته است. با این که اینان نه عارفند و نه فیلسوف؛ بلکه بیش تر در جایگاه عالم سنّتی و سنّی مطرحند که آقای سروش ده ها بار به عالمان سنّتی حمله ور شده است.(۵۵)
رابطه نبوّت و خلافت
از نظر عارفان، قطب الاقطاب حقیقی، وجود اقدس رسول اکرم صلی الله علیه و آله است. این قطبیّت پس از حیات حضرت به جانشین وی رسیده است و فقط کسی می تواند لیاقت این جانشینی را داشته باشد که از منسوبان حضرت باشد. این نسبت، دو گونه صوری یا معنوی است.
صوری، اقربای نسبی و معنوی، پیروان حقیقی آن بزرگوار را گویند.
قیصری می گوید:
فَمَنْ صَحَّتْ نِسْبَتُهُ اِلَیْهِ صُورَهً وَ مَعْنیً فَهُوَالْخَلیفهُ وَ الاِْمامُ الْقائمُ مَقامَهُ.(۵۶)
پس کسی که نسبت صوری و معنوی به حضرت رسول داشته باشد، او خلیفه وی و امام قائم مقام حضرت است.
یگانه کسی که از دو جهت به پیامبر اکرم انتساب دارد، جناب امیر مؤمنان است که
زان سبب پیغمبر با اجتهاد *** نام خود و آن علی مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست *** ابن عم من علی مولای اوست(۵۷)
گر بگویم تا قیامت نعت اوهیچ آن را غایت و مقطع مجو
آفتاب روح نی آنِ فلککه زنورش زنده اند انس و ملک
در بشر روپوش گشتت آفتابفهم کن واللّه اعلم بالصواب(۵۸)
رابطه ولایت و نبوّت
عارفان، ولایت را باطن نبوّت و رسالت می دانند. می گویند نبوّت، جهت بیان احکام بوده؛ ولی ولایت، جهت عمل به آن احکام و تقرّب جستن به حضرت احدیّت است. از آن جا که احکام، با همه گستردگی اش محدود است، دین خاتم، پایان دهنده احکام عالم انسانی و شریعت اسلام، کامل ترین شرایع است که با ختم احکام و تکمیل دین، نعمت نبوّت نیز خاتمه می یابد؛ امّا عمل به احکام و رشد و تعالی در سایه آن هیچ گاه پایان نداشته است و ضرورت دوام همیشگی دارد.
ولّی یا امام کسی است که حفظ باطن رسالت را به عهده گرفته، مردم را طبق آن تربیت می کند.
محیی الدین عربی می گوید:
و بدان که ولایت، همان فلک گسترده و عام است که منقطع نمی شود و برای این، ولایت خبردهی عام است؛ امّا نبوّت تشریعی و رسالت تشریعی منقطع بوده و در حضرت محمّد صلی الله علیه و آله به پایان رسیده است.(۵۹)
دلیل دیگر بر ادامه ولایت این است که ولیّ اسم خداوند است و اسم خدا تا خدا باقی است، می ماند. سند این ادّعا قرآن کریم است که می فرماید:
فَاطِرَ السَّماوَاتِ وَالاْءَرْضِ أَنتَ وَلیِّ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَهِ.(۶۰)
ای شکافنده آسمان ها و زمین! تو ولیّ من در دنیا و آخرت هستی.
إِنَّ وَلِیِّیَ اللّه الَّذِی نَزَّلَ الْکِتَابَ وَهُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحِینَ.(۶۱)
به یقین، ولیّ من خداوندی است که کتاب را نازل کرد و او ولّی نیکوکاران است.
چون طبق آیات قرآنی ولیّ از اسماءاللّه است و اسمای الاهی باید مسّما داشته باشند و انسان کامل مظهر اسما و صفات الاهی است؛ بنابراین، همیشه باید انسانی باشد که مظهر اسم شریف اِلولّی باشد؛ بدین جهت، ولایت هیچ گاه منقطع نمی شود؛ زیرا انقطاع ولایت به معنای قطع رابطه بین انسان و خداوند است.
مولوی می گوید:
پس به هر دوری ولییّ قائم است *** تا قیامت آزمایش دائم است
مهدی و هادی وی است ای راه جو *** هم نهان و هم نشسته پیش رو(۶۲)
زیرا ولّی اللّه ، میزان الاعمال است و اعمال همه انسان ها با ترازوی احدخوی انسان کامل تراز می شود که
تو ترازوی احد خو بوده ای*** بس زبانه هر ترازو بوده ای(۶۳)
محیی الدین عربی می گوید:
خدا به اسم نبّی و رسول نامیده نشد؛ ولی به اسم ولیّ نامیده شد و در قرآن فرمود: هُوَالْوَلیُّ الْحَمید و این اسم در دنیا و آخرت جاری است.(۶۴)
شیخ عزیزالدین نسفی می گوید:
جوهر اوّل روح محمّدی باشد؛ پس محمّد پیش از آن که به این عالم آید، پیغمبر بوده باشد و از این معنا خبر داد آن جا که می فرماید: کُنْتُ نَبیَّاً وَ آدَمُ بَیْنَ الْماء وَالطّین،(۶۵) و اکنون که از این عالم رفته است، هم پیغمبر باشد. … اکنون بدان که آن طرف جوهر اوّل که از خدای می گیرد، نامش ولایت است و این طرف جوهر اوّل که به خلق خدای می رساند نامش نبوّت است؛ پس ولایت، باطن نبوّت آمد. …
بدان که شیخ سعدالدین حموی می فرماید که هر دو طرف جوهر اوّل را در این دو عالم دو مظهر می باید که باشد. مظهر این طرف که نامش نبوّت است، خاتم انبیا است و مظهر آن طرف که نامش ولایت است، صاحب الزّمان است و صاحب الزّمان اسامی بسیار دارد.(۶۶)
امام خمینی قدس سره می گوید:
از آن جا که مدار رسالت بر احتیاجات زندگی از قبیل سیاسات و معاملات و عبادات است، و همه این ها از امور دنیایی شمرده می شود که با انقطاع آن منقطع می شوند، خصوصا با آمدن شریعت کامل مانند شریعت پیامبر ما که متکفّل بیان جمیع احتیاجات آدمی است، دیگر محلّی برای ادامه به وجود آمدن رسالت جدید نیست؛ امّا ولایت که حقیقتش رسیدن به قرب الاهی بلکه عین تقرب تامّ است، هیچ گاه قطع نمی گردد.(۶۷)
عطار نیشابوری نیز در دوام ولایت پس از نبوّت می گوید:
که تا مفتوح باشد باب توبه ** ولایت را نباشد قطع توبه
به هر وقتی و هر دور و زمانی** بود صاحبدلی در هر مکانی
وجود او بلاها می کند دفع ** به جمله مردمان از وی رسد نفع
نباشد خشمشان تا روز محشر ** که گردد این جهان یکسر مکدّر
به صورت تا یکی گردد زایشان ** نگردد گیتی از محشر پریشان
چو ایشان رخت بربندند یکسر ** شود پیدا علامت های محشر
چو بردارند تمامت اولیا را ** قیامت کشف گردد آشکارا(۶۸)
مرحوم، علاّمه طباطبایی در خصوص رابطه ولایت و نبوّت و نقش امام در جایگاه ولی اللّه می فرماید:
نبوّت، یک واقعیّتی است که احکام دینی و نوامیس خدایی مربوط به زندگی را به دست آورده و به مردم می رساند و ولایت، واقعیّتی است که در نتیجه عمل به فراورده های نبوّت و نوامیس خدایی در انسان به وجود می آورد. به عبارت دیگر نسبت میان نبوّت و ولایت نسبت ظاهر و باطن است. دین که متاع نبوّت است، ظاهر ولایت هر ولایت باطن نبوّت می باشد. امام یعنی کسی که از جانب حق سبحانه برای پیشروی صراط ولایت اختیار شده و زمام هدایت معنوی را در دست گرفته و انوار ولایت را به قلوب بندگان حق می تابد.(۶۹)
از آن جا که بحث خاتمیّت آقای سروش پیش از هر کس، ولایت نبوی را از علی علیه السلام سلب می کند و آقای سروش متخصّص ردّ نظر هر عالم و عارف و ادیبی است که موافق وی نباشد، به ذکر شمه ای از بیانات حضرت امیر مؤمنان در خصوص خودش می پردازیم تا برای خوانندگان عزیز روشن شود که آقای سروش در حق اولیاءاللّه چه جفایی را مرتکب شده و به جهت مخالفت و کراهت از یک دانه سیب، به خشکاندن اصل درخت مبادرت کرده است؛ یعنی برای باطل نشان دادن مسأله ولایت فقیه، اصل ولایت را منکر شده است.
امام علی علیه السلام در خصوص علم خود می فرماید:
به خدا ! اگر خواهم هر یک از شما را خبر دهم که از کجا آمده و به کجا رود، و سرانجام کارهای او چه بود، توانم؛ لکن ترسم که درباره من به راه غلوّ روید و مرا بر رسول خدا تفضیل دهید. من این راز را با خاصّگان در میان می گذارم که بیمی برایشان نیست.(۷۰)
ای مردم ! از من بپرسید پیش از آن که مرا از دست بدهید؛ که من به راه های آسمان آگاه تر از راه های زمین هستم.(۷۱)
همچنین درباره عدالت و بی نیازی از دنیا می فرماید:
سوگند به خدا ! اگر هفت اقلیم و هر چه در زیر آسمان است را به من دهند تا نافرمانی خدا را به اندازه گرفتن پوست دانه جوی از دهان مورچه ای مرتکب شوم، چنین نخواهم کرد. این دنیای شما نزد من پست تر از برگی در دهان ملخی است.(۷۲)
در رابطه خود با حضرت رسول می فرماید:
یاران حضرت رسول می دانند که من لحظه ای مخالف خدا و رسولش نبوده ام و همیشه در مواردی با جانم از پیامبر محافظت کرده ام که دلیران، واپس رفته و گام هایشان لغزیده است و خداوند تنها به من این دلیری را کرامت فرمود.(۷۳)
در خصوص نزدیکی خود به رسول اکرم و مقامات معنوی خویش که عبارت بود از دیدن ملائکه و شنیدن وحی چنین می گوید:
آن گاه که کودک بودم، پیامبر مرا کنار خود نهاد و بر سینه خویش جای داد. مرا در بستر خود می خواباند؛ چنان که تنم را به تن خود می سود و بوی خوش خود را به مشام من می رساند و گاهی چیزی را می جَوید و سپس در دهان من می نهاد. از من دروغی نشنید و خطایی ندید. من در پی او بودم در سفر و حضر؛ چنان که شتر بچه در پی مادر. هر روز از رفتار خود نشانه ای در جای من می نشاند و مرا به پیروی از آن می گماشت. هر سال در حِرا خلوت می گزید. من او را می دیدم و جز من کسی وی را نمی دید. روشنایی وحی پیامبری را می دیدم و بوی نبوّت را می شنودم.(۷۴)
آیا این مقامات عرفانی و معنوی که پیامبر برای حضرت امیر قائل است، به جز مقام ولایت و وصایت است؛ ولایتی که فقط نبوّت ندارد و جز نبوّت همه کمالات نبی را دارا می باشد؟!
آیا آقای سروش که گاهی مفسّر نهج البلاغه و گاهی مفسر مثنوی و گاهی حافظ شناس و در عین حال داروساز است، دارویی برای زدودن کَج اندیشی های خود ساخته است؟! البتّه بعید است؛ چون به قول مرحوم استاد علاّمه جعفری، وی دیگر به مرحله خَتَم اللّه علی قلوبهم رسیده است. دلیل صدق گفتار حضرت علاّمه این است که ما به روشنی می بینیم آقای سروش با علم به این امور، چنین سخن گفته و به جنگ حق و حقیقت رفته است. آن چه در این مقاله ذکر شد، برای جوانان عزیز و پاک سیرتی است که جویای حقّند تا بدین وسیله بصیرتی یافته و متوجّه دام ادیبانه و عوام فریبانه وی باشند که:
راه هموار است و زیرش دام هاست*** قحطی معنا میان نام هاست
پی نوشت ها:
شاید ریشه این مسأله به انفصال آقای سروش از مقامات علمی و اجتماعی کشور، مانند انفصال از شورای عالی انقلاب فرهنگی، انفصال از صدا و سیما و … باز گردد.
۲ – عبدالکریم سروش: بسط تجربه دینی، انتشارات مؤسسه فرهنگی صراط، چ سوم، ص ۱۳۲ و ۱۳۳.
۳ – همان، ص ۱۳۴.
۴ – همان، ص ۱۳۵.
۵ – همان، ص ۱۳۲.
۶ – همان، ص ۱۳۲.
۷ – قصص (۲۸): ۳۲.
۸ – نمل (۲۷): ۲۷.
۹ – قصص (۲۸): ۷۵.
۱۰ – ر.ک: حسن حسن زاده آملی: برهان و قرآن از هم جدایی ندارند.
۱۱ – بقره (۲): ۱۱۱.
۱۲ – نساء (۴): ۱۷۴.
۱۳ – انفال (۸): ۴۲.
۱۴ – سباء (۳۴): ۲۴.
۱۵ – نحل (۱۶): ۱۲۵.
۱۶ – فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیائه لیستادوهم میثاق فطرته و یذکروهم منسی نعمته و یحتجوا علیهم بالتبلیغ و یثیروا لهم دفائن العقول. خطبه اوّل.
۱۷ – وَشَاوِرْهُمْ فِی الاْءَمْرِ.
۱۸ – یَاأَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاکَ شَاهِدا وَمُبَشِّرا وَنَذِیرا وَدَاعِیا إِلَی اللّه بِإِذْنِهِ وَسِرَاجا مُّنِیرا. احزاب (۳۳): ۴۶.
۱۹ – وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلاَّ رَحْمَهً لِلْعَالَمِینَ. انبیاء (۲۱): ۱۰۷.
۲۰ – وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِیُبَیِّنَ لَهُمْ. ابراهیم (۱۴): ۴.
۲۱ – وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمَهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَهَ. بقره (۲): ۱۵۱.
۲۲ – قُل لاَ أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرا إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبَی. شوری (۴۲): ۲۳.
۲۳ – فَذَکِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَکِّرٌ لَسْتَ عَلَیْهِم بِمُصَیْطِرٍ. غاشیه (): ۲۱ و ۲۲.
۲۴ – وَمَا أَرْسَلْنَاکَ عَلَیْهِمْ وَکِیلاً. اسراء (۱۷): ۵۴.
۲۵ – وَسِرَاجا مُّنِیرا. احزاب (۳۳): ۴۶.
۲۶ – وَمَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیَا بَیْنَهُمْ… فَلِذلِکَ فَادْعُ وَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ… وَالَّذِینَ یُحَاجُّونَ فِی اللّه مِن بَعْدِ مَا اسْتُجِیبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَهٌ عِندَ رَبِّهِمْ وَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ. شوری (۴۲): ۱۴ و ۱۵ و ۱۶.
۲۷ – معراج نامه، انتشارات آستان قدس، ص ۹۳.
۲۸ – همان، ص ۹۴.
۲۹ – مثنوی، کلاله خاور، دفتر اوّل، ص ۵۹.
۳۰ – عبدالکریم سروش: بسط تجربه نبوی، ص ۱۳۲ و ۱۳۳ و ۱۳۵ و ۱۳۷.
۳۱ – برای اطلاع بیش تر، ر.ک: محمّدحسین طباطبایی: تفسیر المیزان، ج ۶، تفسیر آیه ۵۵ و ۵۶ سوره مائده.
۳۲ – مائده (۵): ۶۷.
۳۳ – مائده (۵): ۳.
۳۴ – برای اطلاع بیش تر ر.ک: محمّدحسین طباطبایی: تفسیر المیزان، ج ۶ و ۷ و ۱۰؛ علامه امینی: الغدیر، ج ۱.
۳۵ – علامه امینی: الغدیر، ج ۱، ص ۱۱.
۳۶ – محمّدحسین طباطبایی: تفسیر المیزان، ج ۷، ص ۱۹۳.
ترجمه اشعار: پیامبرشان در روز غدیر خم ندا زد و آن ها به ندای وی گوش دادند. گفت من بهترین مولا برای شما بودم. گفتند کسی منکر این مطلب نیست و ما خدای تو و تو را ولیّ خود دانسته و کسی با این مسأله مخالفتی ندارد؛ سپس پیامبر به علی گفت: برخیز که من فقط به امامت و هدایت تو پس از خودم رضایت دارم. پس هر که را من مولایم، علی مولای او است و شما یاران صدیق او باشید. این جا بود که پیامبر دعا کرد و گفت: خدایا ولیّ ولایت پذیرش باش و دشمن دشمنش.
۳۷ – مولوی: مثنوی، تصیح رمضانی، دفتر ششم، ص ۴۱۹.
۳۸ – اعراف (۷): ۱۵۷.
۳۹ – مولوی: مثنوی، کلاله خاور، دفتر ششم، ص ۴۱۸.
۴۰ – همان، دفتر اوّل، ص ۷۳.
۴۱ – نهج البلاغه، صبحی صالح، خطبه ۳.
۴۲ – همان، خطبه ۱۱۹.
۴۳ – شرح فصوص الحکم، انتشارات بیدار، ص ۴۰.
۴۴ – مصیبت نامه عطار، ص ۶۲.
۴۵ – همان، ص ۱۰۹.
۴۶ – کتاب شیعه، مؤسّسه انتشارات هجرت، ص ۸۲ و ۸۳.
۴۷ – مولوی: مثنوی، نیکلسون، دفتر ۵ (ابیات شماره ۲۳۳۹ ـ ۲۳۴۵)
۴۸ – عطار نیشابوری: منطق الطیر، ص ۲۹.
۴۹ – محیی الدین عربی: الفتوحات المکیه، چاپ بیروت، ج ۴، ص ۱۴.
۵۰ – وَ امَّا اْلاَقْطاب من امته الذین کانوا بعد بعثته الی یوم القیامه فهم اثنا عشر قطبا. (همان، ج ۴، باب ۴۶۱، فصل ۶)
۵۱ – فاقطاب هذه الامه اثنا عشر قطبا علیهم مدار هذه الامه کما ان مدارالعالم الجسمی والجسمانی فی الدنیا و الاخره علی اثنی عشر برجا قد و کلهم اللّه بظهور ما یکون فی الدارین من الکون والفساد المضاد و غیرالمضاد. (همان، باب ۴۶۳)
۵۲ – همان، ج ۴، باب ۴۶۳.
۵۳ – همان، ج ۲، ص ۲۷۰.
۵۴ – محیی الدین عربی: الفتوحات المکّیه، ج ۳، باب ۳۶۶.
۵۵ – چون مسأله، مسأله کشف حقایق و بیان موضع علمی و محکم نیست؛ بلکه مسأله نان به نرخ روز خوردن است تا جایی که وقتی حرف غزالی و دیگران به کار وی آید، آن طرفی می شود. همان طور که گاهی از مولوی خداوندگار مولانا می سازد و گاهی وی را ضدّ علم معرّفی می کند.
۵۶ – شرح فصوص، ص ۵۳.
۵۷ – مولوی: مثنوی، دفتر ششم، ص ۴۲۹.
۵۸ – همان، دفتر اوّل، ص ۶۰.
۵۹ – شرح فصوص الحکم، ص ۳۷۵ و ۳۷۶.
واعلم ان الولایه هی الفلک المحیط العام و لهذا تنقطع و لها الانباء العام و اما نبوه التشریع و الرساله فمنقطعه و فی محمّد (ص) قد انقطمعت.
۶۰ – یوسف (۱۲): ۱۰۱.
۶۱٫ اعراف (۷): ۱۹۶.
۶۲ – مولوی: مثنوی، کلاله خاور، دفتر دوم، ص ۹۱.
۶۳ – همان.
۶۴ – فصوص الحکم، فص عزیزی، ص ۳۰۸.
۶۵- من پیامبر بودم؛ در حالی که آدم در مرحله بین آب و گل بود. علی علیه السلام نیز فرمود: کنت وصیا و آدم بین الماء و الطین؛ یعنی من وصی پیامبر بودم؛ در حالی که آدم در مرحله بین آب و گل بود.
۶۶ – جامی: اشعه اللمعات، ص ۲۴۵.
۶۷ – تعلیقه علی شرح فصوص الحکم، ص ۱۷۸.
۶۸ – محمّدحسین طباطبایی: پند نامه، ص ۱۰۵؛ انتشارات سنائی.
۶۹ – محمّدحسین طباطبایی: شیعه، ص ۱۸۴.
۷۰ – نهج البلاغه، خطبه ۱۷۵.
۷۱ – همان، خطبه ۱۸۹.
۷۲ – همان، خطبه ۲۲۴.
۷۳ – همان، خطبه ۱۹۷.
۷۴ – همان، خطبه ۱۹۲.
پاسخ دهید