یک بار اسمش در آمد برود مکه.
گفتم «به سلامتی میخواهی بروی حاجی بشوی؟»
گفت «نمیروم.»
یکی از رفیقهاش را به جای خودش فرستاد.
مادرش گفت «همه آروزشانست خدا بطلبدشان. آن وقت تو رفتهای دادهای یکی دیگر برود؟»
گفت «آنی که رفت مستحقتر از من به این سفر بود.»
مادرش گفت «کی مستحقتر از تو؟»
محمود گفت «آتش به دلم نزن مادر جان. نمیتوانستم بروم.»
گفتم «چرا نمیتوانستی؟ حقت بود بعد از این همه جنگیدن و زخمی شدن و دور از خانواده بودن.»
خندید گفت «چه حقی بابا؟ من حقی ندارم. حق را آن کسانی دارند که سال تا سال نمیروند خانه، ایستادهاند جلو کسی که زورش خیلی بیشتر از ماست.»
دستش را گرفت جلومان گفت «آنها با همین دست خالی دارند میجنگند. من نمیتوانم یک لحظه هم فکرش را بکنم که باید چنین آدمهایی را تنها بگذارم. یا به فکر این باشم بروم مکه یا هر جای دیگر.
خیره شد به روبرو گفت «دل من وقتی خوشست که کنار آنها باشم ببینم با هم نمیگذاریم جاهایی را که توی کردستان آزاد کردهایم بیفتد دست آنهایی که دستشان به خون مردم آغشتهست.»
به مادرش گفت «خودت بگو، ننه جان، اینجا ماندن واجبترست یا مکه رفتن؟»
مادرش ساکت شد، زل زد به من، بلند شد رفت.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محمّد کاوه (پدر)
پاسخ دهید