من سه سفر با فضلالله رفتم مکه. خودش شانزده بار رفت.
سال اول انقلاب که از طرف امام نمایندهی حج و زیارت شد، هر چی اصرار کردم که «من رو هم ببر!»، گفت «میخوای توی امانتی که بهم سپرده شده خیانت کنم؟» نمیخواستم خیانت کند، نمیخواستم با جیب کس دیگر بروم، نمیخواستم دل کسی را بشکنم، ولی آخر نمیشد نرفت. دلمام میخواست.
گفت «مگه من شما رو به مکه نبردم؟»
هر کس که پاش به خانهی خدا رسیده باشد، امکان ندارد آن جا را فراموش کند و آرزوش نباشد که یک بار دیگر این سفر را نرود، حتی اگر یک نفس از شوهرش بشنود» من خلاف شرع عمل نمیکنم. حرفش هم نزن.»
سال سوم انقلاب قرار شد از طرف بعثهی امام، به عنوان مبلغ، ببرندش سفر حج. گفتم «حالا که داری میری، نمیخوای من رو هم ببری؟»
گفت «اگه با پول خودم میرفتم میبردمت. ولی این دفعه مهمونم. مهمون نمیتونه با خودش یه مهمون دیگه برداره ببره.»
قبول نکرد، ولی من قسمتام شد، همان سال خودم مشرف شدم مکه. نه به عنوان مهمان، به نیابت از یک نفر دیگر که نمی توانست مراسم را به جا بیاورد.
گفت «بالاخره کار خودت رو کردی، حاج خانوم؟»
گفتم «دلم این جا بود، حاجی. خدا خودش جواب دلم رو داد.»
به نقل از اقلیم السادات شهیدی (همسر شهید)، قاصد خندهرو، ص ۲۳ و ۲۴٫
پاسخ دهید