من توی این سه سال که رئیس دفترش بودم خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. از کدامش بگویم هر چه بگویم کم است. از سادگی و تواضعش بگویم. میخواستیم توی دفتر بازرسی برایش میز بیاوریم، نمیگذاشت. میگفت: «میز من نباید با میز پایینترین رده فرق داشته باشه.» روکش صندلیها پاره میشد. میخواستیم عوض کنیم، میگفت: «اگه برای همه این کار رو کردید، برای من هم بکنید.»
یا از صبوری و حلمش بگویم. این همه مدّت من با تیمسار کار کردم یکبار ندیدم عصبانی شود. یکبار من فکر کردم که صیّاد از دست من عصبانی شده. پدر یکی از همکارها فوت کرده بود. مراسم ختمش توی شهرستان بود. من و پنج شش نفر دیگر همان روز رفتیم شهرستان و برگشتیم. بعد از برگشتن، اعلامیهی ختم را گذاشتم توی کارتابل و بردم گذاشتم روی میزش که ببیند. برگشتم. هنوز پشت میزم ننشسته بودمن که زنگ زد. گفت: «پدر ایشون کِی فوت کرده؟»
گفتم: «دیروز؟»
گفت: «دیروز، چرا الآن به من میگی؟»
اینطور که گفت، جرأت نکردم بگویم ما مراسم ختمش هم رفتهایم. بعداً که فهمید، من را خواست. گفت: «شما مراسم ختمش هم رفتهاید و به من نگفتهاید؟»
گفتم: «راستش رو بخواید تیمسار، من فکر کردم شما از دست من عصبانی هستید. جرأت نکردم بگم.»
هیچ وقت یادم نمیرود، گفت: «آرام، من هیچ وقت عصبانی نمیشم؛ هیچ وقت.»
خیلی دوست دارم که خصلتهای صیّاد را در زندگی خودم پیاده کنم، نمیشود؛ خیلی سخت است.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۲۵
به نقل از: احمد آرام
پاسخ دهید