مراسم بهشت زهرا با شکوه خاصی برگزار شد. ولی خدا خیلی به ما رحم کرد. چون آنجا نزدیک بود امام از فشار جمعیت آسیب ببیند. ایشان را با هلیکوپتر و بعد با آمبولانس آورده بودند در جایی که یک هلیکوپتر در بیابان آماده بود. این هلیکوپتر بنا بود بیاید جلو مدرسهی رفاه. ما حتی جا برای نشستناش آماده کرده بودیم. با بیسیم تماس گرفتند گفتند هلیکوپتر حرکت کرده، اما ما هیچ صدایی نمیشنیدیم. سه ربع ساعت گذشت.
گفتم «خدایا! این هلیکوپتر کجا رفته، چی شده پس؟»
من وحشت زده بودم و مردم منتظر و چشم انتظار بودند.
یکی آمد گفت «حاج احمد آقا از پشت تلفن با شما کار دارد.»
فوری رفتم توی مدرسه.
احمد آقا گفت «آقا حالشان بد شده. خسته هم شدهاند. دیدیم اگر با این خستگی باز بخواهیم بیایم توی جمعیت ناجور است. هلیکوپتر را بردیم یک گوشهی تهران نشاندیم، با ماشین رفتیم منزل داماد آقای پسندیده.»
آقای پسندیده توی مدرسهی رفاه بود منتظر امام.
احمد آقا گفت «به عمو بگویید زود بیایند!»
هیچ خبری به مردم ندادم. اول آقای پسندیده را راهی کردم، بعد رفتم با بلندگو گفتم «آقا تشریف بردهاند یک جای دیگر. نگران نباشید. حالشان خیلی خوب است. اگر خدا بخواهد، فردا صبح اول وقت، هر کس بخواهد برای ملاقات بیاید آزاد است.»
مردم را به زحمت متفرق کردیم که بروند.
ساعت نُه شب قرار شد که روز بعد بین الطلوعین، برویم امام را بیاوریم مدرسهی رفاه. مُنتها آقای بهشتی همان ساعت با ماشین رفتند ایشان را سوار کردند آوردند مدرسه. فکر آقای مطهری بود. فهمیده بود یک گروه خاص میخواهند بیایند دور امام را بگیرند. همه با هم تصمیم گرفتیم و گفتیم «دیگر مدرسهی رفاه مناسب ماندن امام نیست.»
ایشان را از جلو جمعیت هم گذراندیم – بدون اینکه هیچ کس بفهمد – و بردیمشان مدرسهی راهنمایی علوی.
نقشهی آن گروه عملی نشد.
مدرسهی علوی تبدیل شد به مقرِ آمد و شدِ مردم برای دیدار با امام. سیل جمعیت هر روز میآمد. من در اتاقی بودم که امام آنجا ملاقات داشت. بلندگو دستام بود و اغلب مسؤول انتظامات اتاق بودم. بعضی روزها، به خاطر ازدحام مردم، پنجاه شصت نفر غش میکردند یا زیر دست و پا میماندند. تلفات نداشتیم، ولی سیل جمعیت میآمد و میرفت و امام خیلی صدمه میدیدند. چون مدام باید بلند میشدند و مینشستند.
تصمیم گرفته شد صبحها مردها بیایند برای دیدار امام و بعد از ظهرها زنها.
یک روز آقای مطهری آمد به امام گفت «آقا! زنها که میآیند این جا، حال شان به هم میخورد. اگر اجازه بدهید، برنامهی دیدار زنها را تعطیل کنیم.»
امام گفتند «نخیر. من با این زنها شاه را از ایران بیرون کردم.»
گفتند «بگذارید بیایند. هیچ مانعی ندارد.»
به نقل از شهید محلاتی، قاصد خندهرو، ص ۹۵ و ۹۶٫
پاسخ دهید