یک روز در مدرسهی رفاه بودیم که یکی آمد گفت «اطلاعات موثق رسیده که امشب میخواهند به این جا و خانهی آقا حمله کنند.»
رفتیم خانهای را پشت مدرسهی علوی و رفاه پیدا کردیم که امام را از در پشتی ببریم آن جا که بلکه شب را در امان باشند. آقای هاشمی و سایر رفقا هم رفتند به امام گفتند چه شده و چه فکری کردهایم.
امام گفتند «هر کس میخواهد برود برود. من از این اتاق تکان نمیخورم.»
آقای هاشمی گفت «ولی وجود شما لازم است، آقا. ما باید مراقبتان باشیم.»
امام گفتند «هر کس میترسد، این جا نماند، برود. من تنها، همین جا، تو اتاق میمانم.»
همه وحشتزده شده بودیم و انتظار داشتیم که هر لحظه با هواپیما یا هلی کوپتر بیایند آن جا را بزنند، اما امام مثل همیشهشان آرام بودند و داشتند برنامههای هر شب شان را اجرا میکردند. موقع خوابشان خوابیدند و سحر بلند شدند و عباداتشان را به جا آوردند و هیچ اتفاقی هم نیفتاد.
این اطمینان امام برای همهمان عجیب بود.
به نقل از شهید محلاتی، قاصد خندهرو، ص ۹۶٫
پاسخ دهید