توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمههای شب با هم سوار موتور هوندا ۲۵۰ شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولاً برای سرکشی پُستها این کار را انجام میدادیم.
اما آن شب فرق میکرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره اروند و نخلهای کنار ساحل صحنهی زیبایی ایجاد کرده بود. یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود.
مدتی با هم راه رفتیم. سیّد ساکت بود و فکر میکرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد!
مُشت او پر از خاک بود. رو به من کرد و گفت: «مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریم توی شهرها!»
ابروهایم را جمع کردم. معنی این حرف سیّد را نمیفهمیدم. خودش توضیح داد و گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها.
باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.»
گفتم: «خُب اگه این کار رو بکنیم، چی میشه. مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست میشه. اون وقت جوانها میشن یار امام زمان (عج).»
بعد شروع کرد توضیح دادن:«ببین، ما نمیتونیم چکشی و تند برخورد کنیم. باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم.
نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند. باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بیفایده است. کلام ما تأثیر نخواهد داشت.»
آن شب به یاد ماندنی گذشت. فراموش نمیکنم. سیّد میگفت: «من فرصت زیادی ندرام. به این آسمان پرستاره اروند من بیش از سی سال عمر نمیکنم! اما از خدا خواستهام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد.»
صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آورد و به من نشان داد. گفتم: «این چیه؟!» گفت: «منشور درست زندگی کردن!»
از دست او گرفتم و نگاه کردم. دیدم در تمام صفحات این دفتر، بریدهی روزنامه چسبانده!
در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق.
سید تمام آنها را بریده و به این دفتر چسبانده بود. در هر صفحه دربارهی سیره و زندگی یک شهید توضیحاتی نوشته شده بود.
علمدار، مجید کریمی، ص ۸۸ و ۸۹٫
پاسخ دهید