مانده بودیم عملیات را ادامه بدهیم یا نه.
– حالا دیگر فهمیدهاند هدفمان جادهی پیرانشهر به سردشت ست.
از کمینهاشان مشخّص بود. یا از مینگذاریهاشان در جادههایی که میدانستند محل عبور و مرور ماست. ضد جنگ را خوب بلد بودند. یعنی آنها آماده بودند؛ و ما آمادهتر از آنها. در اوّلین عملیات بعد از ناصر کاظمی بود که سعید را هم از دست دادیم. و این خودش ضربهیی دیگر بود به تیپمان؛ و به محمود. حالا محمود مانده بود و تیپی که مرتب درگیرست و باید طرح عملیاتی بدهد؛ و شهید دارد، مجروح دارد، اسیر دارد، و اینها همه خودش خیلی تحمل میخواهد. تا جایی که خود من میگفتم «دیگر نمیشود کاری کرد.»
یا «تیپمان تیپ بشو نیست.»
یا «بعد از آموزش باید تمام بچّهها را بفرستیم بروند مرخصی.»
فقط من نبودم. خیلیها از این چیزها میگفتند، ولی محمود ثابت کرد فکرهامان خیلی خام بوده. عملیات پشت عملیات؛ و ضربه پشت ضربه، همهمان را غافلگیر کرد. و بیشتر از همه طرف مقابل را.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: جاوید نظامپور
پاسخ دهید